مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

خاطرات حج عمره قسمت 2

تاریخ: چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت :12:3 

دلهره و اضطراب چند روز مرا رها نمی کرد. امیدم به خدا بود و به خود دلداری میدادم که اگر خداوند بطلبد و لیاقت زیارت خانه کعبه را پیدا کنم حتما کارم درست میشود. شنبه و یک شنبه چشم انتظار بودم . روز یکشنبه وقتی از محل کار به خانه رفتم پستچی را دیدم که بسته ای برایمان اورده بود. سراسیمه گرفتم . خدای من گذرنامه من بود باورم نمی شد. خدا را شکر کردم و وقت غیر اداری بود و بانکها تعطیل از برادرم مبلغ مورد نیاز را گرفتم  و صبح ساعت 7 اول وقت جلو درب بانک ملی مرکزی ایستادم . به همراه کارمندان که داشتند وارد بانک می شدند منهم وارد شدم با توجه به اینکه شروع کار بانکها از ساعت 7.30 صبح بود و من ساعت 7 وارد شده بودم جلو باجه ای که مرد جوانی تحویلدار بود و داشت آماده میشد رفتم و سلام کردم. جوابم را داد و گفتم ببخشید من فرم ثبت نام حج عمره را میخواهم برای واریز مبلغ آن. نگاهی متعجبانه به من کرد و گفت خانم محترم الان که موقع ثبت نام نیست در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم میدانم و موضوع را برایشان تعریف کردم و گفتم من یک ساعت است پشت درب بانک منتظر بودم تا بتوانم سریع خودم را به سازمان حج و زیارت برسانم . لبخندی زدند و گفتند به یک شرط فرم را به شما می دهم. گفتم بفرمائید. گفت زمانی که پا در حرم بیت الحرام گذاشتی مرا دعا کنی. به او قول دادم و گفتم نمی گفتید هم اینکار را میکردم چون با خودم عهد کردم تمام کسانی که در این راه مرا همراهی کردند و کمک کردند بنام دعا کنم. حدود ساعت 8.10 صبح کارم در بانک تمام شد و از بانک خارج شدم و تاکسی دربست گرفتم برای سازمان حج و زیارت . مقداری خیابانها ترافیک بود و شلوغ اما به یاری خدا 8.45 یعنی یک ربع قبل از زمان قرار ملاقات به سازمان رسیدم و سراغ رئیس کاروان را گرفتم گفتند هنوز نیامده اند. نیم ساعت از قرار ملاقات گذشته بود که آمدند جلو رفتم و خودم را معرفی کردم با تعجب پرسید مدارکتان اماده شده ؟ گفتم بله. پرسید : شما که گفتید گذرنامه ندارید . گفتم درسته نداشتم اما الان دارم وقتی خدا بخواهد همه چیز درست میشود همان روز رفتم درخواست دادم و دیروز بدستم رسید. خوشحال شد و گفت واقعا خداوند شما را طلبیده که اینقدر سریع کارت جور شده است مدارک را به ایشان دادم و گفتند برای کلاسهای آموزش حج با شما تماس خواهم گرفت. حدود یک هفته به کلاس می رفتیم . روز آخر از همه خواستند هم اتاقی های خود را انتخاب کنند. من که تنها بودم برایم فرقی نداشت و در همین حین خانمی جوان جلو امد و گفت ببخشید شما تنها هستید ؟ گفتم بله. گفت اگر اشکالی ندارد مادر من تنهاست و مسن هست هم اتاقی شما باشد و شما مواظبشان باشید با کمال میل پذیرفتم و بلافاصله خانمی دیگر مراجعه کردند و خواستند که مادرش نیز با ما هم اتاقی شوند .( از آنجایی که همه دوستان می گویند تو رابطه ات با افراد مسن خوب است و حوصله سر و کله زدن با آنها را داری) هم اتاقی های من شدند دو تا خانم 75 ساله . پرواز ما به سوی عربستان روز 27 ماه شعبان بود و بایستی ساعت 4 صبح در فرودگاه می بودیم. رئیس کاروان به همه گفتند ما مدارک را برای ویزا داده ایم و یک روز قبل از پرواز ویزا به دست ما می رسد و ما در فرودگاه به شما می دهیم و امیدواریم که ویزا برای همه صادر شود. ضمن سنت دیرینه با دوستان . اقوام خداحافظی کردم و حلال بودی طلبیدم. آن شب نتوانستم بخوابم . دلهره داشتم. ساعت 4 صبح با بدرقه کنندگان در فرودگاه بودیم. همه آمده بودند فرودگاه مملو از جمعیت بود. تا ساعت 6 صبح منتظر بودیم و گفتند رئیس کاروان رفته دنبال ویزاها. بالاخره آمدند و شروع کردند اسامی را خواندن هر چه جلوتر می رفت دلهره من بیشتر میشد چند نفری بودیم که هنوز نام ما را نخوانده بودند. داشتم سکته می کردم . اشک روی گونه هایم جاری شده بود. مادرم دلداریم می داد آخرین گذرنامه و ویزا دست او بود که میخواست بخواند و چند نفر بودیم . خودم را بین مرگ و زندگی می دیدم که یک دقعه نام من خوانده شد روی صندلی نشستم نتوانستم خودم را کنترل کنم و های های گریستم . آن چند نفر هم گریه می کردند که یک دفعه یکی از مسئولین کاروان خودش را به رئیس کاروان رساند و مدارک و ویزای انها را هم به او تحویل داد. ساعت 7.30 صبح روبوسی کردیم و برای پرواز سوار هواپیمایی شدیم که ما را به سوی کعبه و قبله گاه عشق مسلمانان میبرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد