مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهدی خزعلی : سلول انفرادی زندان قسمتی از بهشت است

تاریخ: سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت :13:13 

سایت فرارو :

کد مطلب : 29111 13 مرداد 1388 ساعت 9:48

دل نوشته مهدی خزعلی:

از دروازه زندان اوین وارد می‌شویم، ماموران می‌گویند لطفا سر خود را روی پشتی صندلی جلو قرار دهید! نمی‌دانم می‌خواهند راه را نشناسم یا زندانبان را! در مقابل بند 209 متوقف می‌شویم، برایم چشم‌بندی می‌آورند تا چشم از هر چه غیر اوست ببندم. جز یار نبینم و مهیای دیدار دلدار شوم، به اتاقکی کوچک راهنمایی شده و یک دست لباس آبی زندان به من می‌دهند.
 
باید رخت شهرت و لباس تفاخر از تن بیرون کنی، اینجا میقات است، آنگاه که یکی یکی جامه از تن به در می‌کنم خود را در میقات می‌بینیم، می‌خواهم تلبیه گویم، لبیک، لبیک، اللهم لبیک، در دل با خدای خود زمزمه می‌کنم. آیا لیاقت دیدارش را دارم؟ بر خود نهیب می‌زنم، اگر نداشتی دعوت نمی‌شدی، او کریم است و مهمان‌نواز. 

دو انگشتری دارم که از خود جدا نمی‌کنم، یکی عقیق است و بر آن شرف‌الشمس حک شده است و در زیر نگین آن تربت سیدالشهدا و غبار داخل ضریح علی‌ابن موسی‌الرضا و حرز جواد‌الائمه (علیهم‌السلام) قرار داده‌ام و به روایت امام صادق (علیه‌السلام) یکی از نشانه‌های چهارگانه مومن است (التختم بالیمین) و دیگری حدید است با اذکار خاص خود که دل را در برابر دشمنان و ظالمان قوی می‌دارد، به یاد دارم در میقات که باید تمام زینت‌ها را از خود دور کرد، عالم ربانی حضرت آیت‌الله سیدمهدی موسوی‌بجنوردی، این دو را مصداق زینت ندانستند و با انگشتری محرم شدم، اما در این میقات انگشتریم را نیز از من گرفتند. گویا یار می‌خواهد همه دلبستگی و وابستگی‌ها را از من بگیرد، وقتی برای اولین‌بار از انگشتری‌های خویش جدا می‌شوم. با خود می‌گویم تو به نزد حضرت دوست می‌روی و او بهترین حافظ است چه نیازی به اینها داری؟ (فالله خیر حافظا و هوارحم الراحمین) و با خشنودی آنها را تسلیم زندانبان می‌نمایم. در مسجد شجره هنگام احرام برای تشخیص زمان ساعت به دست دارم، اما در میقات اوین ساعت را نیز از تو می‌گیرند. در خلوت یار زمان معنا ندارد، آنگاه که با دلدار عشقبازی می‌کنی، زمان و مکان از یادت می‌رود، نمی‌دانی ساعت‌ها چگونه می‌گذرند و درازی شب مطلوب است؟ 

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
یا آن عاشق بی‌دل که می‌گوید:
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب، در صبح باز باشد 

از زندانبان خواستم قلم و کاغذم را همراه داشته باشم، اما، آن را نیز دریغ کردند، اگر در عرفات از معرفت یار می‌نوشتم، در مشعر شعر شعور دلدار می‌سرودم، در مزدلفه حلقه زلف نگار می‌کشیدم و در منای عشق قلم را به قربانگاه یار می‌دواندم، امروز می‌خواهم به خلوت یار بروم، قلم نیز بیگانه است. اینجا نرد عشق می‌بازند و تاس عشق می‌اندازند، نه جای قرطاس است؟ 

مثنوی عشق را بر قلب عاشق حک می‌کنند و مرکب عشق خون دل عشاق است، لوح و قلم و دوات بیرون نه،
فادخلی فی عبادی. 

دگر هیچ به همراه ندارم، دست خالی اما با دلی پرامید به میهمانی کریم می‌روم. زشت است در میهمانی کریم با خود زاد و توشه‌ بردن! 

وفدت بغیر زاد علی‌الکریم
من‌الحسنات و القلب السلیم
وحمل الزاد اقبح کل شیئی
اذا کان و فود علی‌الکریم 

باز چشم‌بند را بسته و زندانبان دستت را می‌گیرد و از هزار توی پر پیچ‌وخم بند عبورت می‌دهد، آری هرچند چشم از غیر یار بسته‌ای، اما راه، پر پیچ‌و‌خم و فراز‌و‌نشیب است، اگر خوب بنگری می‌خواهد بگوید راهنمایی لازم است تا دستت را بگیرد! این هادیان راه، ائمه هدی (ع)‌اند، پس دستت را به دست آنان بسپار تا به دیدار دلدار وخلوتگه یار درآیی! 

سلول انفرادی 129 خلوت من است. پای در حرم یار می‌نهم و درب آهنین، ارتباط مرا با اغیار قطع می‌کند. سلولی به عرض کمتر از 2 متر، درازی کمتر از 3 متر و بلندای نزدیک به 4 متر با دربی فولادین و جدار سیمانی حصن حصین تست، نه نقشی بر دیوار و نه قاب عکسی که تو را به خود مشغول دارد، نه زیوری، نه زخرفی، نه صدایی، نه هم‌سخنی، نه همدلی، یک لحظه از تمام دنیا منقطع می‌شوی و دیگر نمی‌اندیشی جز به یار، هیچ نداری جز دلدار و هیچ نخواهی جز دیدار! 

با خود می‌گویی: چقدر تنهایم، یار درگوش‌ات نجوا می‌کند: فانی قریب (من که نزدیکم)، این لحظه دیدار است و یار به تمام قامت در برابرت جلوه می‌کند، او را حس می‌کنی، چه نزدیک است، مثل رگ گردن، نه، نزدیک‌تر است، در دل جای می‌گیرد، با تپش دل می‌تپد و تو را می‌خواند (انی‌فی قلوب منکسره) 

همیشه جایگاه اعتکاف خویش در مسجد جامع را قطعه‌ای از بهشت می‌دانستم، اما نه، سلول انفرادی چیز دیگری است، اینجا قطعه‌ای از بهشت است، چه خدای زیبایی، چه جمالی، چه دلبری داشتیم و از او غافل بودیم، اشک امانم نمی‌دهد، نمی‌دانم اشک شوق دیدار است یا حسرت عمر بر بادرفته؟ 

تازه خدایم را یافته‌ام، او را در آغوش می‌کشم، نه، اوست که مرا در آغوش گرفته است، من که لیاقت ندارم، عبد گنهکارم، مرا با یار چه کار؟ او رحیم است و غفور است و ودود.


کافی است دل از اغیار بشویی تا خانه دلدار شود و چشم از غیر بپوشی تا لایق دیدار شود، او خود به سراغت خواهد آمد. این آغاز عشقبازی و گفت‌وگویی عشاق است، آنگاه که «قدقامت الصلاه» می‌گویی، قامت یار در برابر تست، آنگاه که در نماز دست نیاز به درگاه بی‌نیاز دراز می‌کنی، خود را عین نیاز و یار را ذات بی‌نیاز می‌بینی. 

پس در برابر عظمتش تعظیم کرده و به رکوع می‌روی، در سجده عشق با او سخن می‌گویی، یقین داری می‌شنود و اجابت می‌کند (ادعونی استجب لکم)، قرآن صاعد را به دست می‌گیری، زمزمه عاشقانه‌ات را به گوش یار می‌گویی و حس می‌کنی که می‌شنود و می‌بیند، تلاوت قرآن را آغاز می‌کنی در خلوت سلول انفرادی صدای یار در گوش‌ات طنین‌انداز می‌شود، او با صدایی آشنا با تو سخن می‌گوید «فاستقم کما امرت» (استقامت کن آنچنان که امر شده است). 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد