مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

خاطرات حج عمره قسمت 4

تاریخ: چهارشنبه نهم بهمن 1387 ساعت :12:24 
 

باید زودتر می خوابیدم که برای سحری بلند شوم . قرار گذاشته بودیم بعد از سحری خوردن به حرم برویم و نماز صبح را با جماعت بخوانیم. همراهان من به علت کهولت سن قادر به روزه گرفتن نبودند و من سحری را برای ناهار فردا ظهر آنان می اوردم. نماز صبح را با دوستان هم کاروانی به حرم حضرت پیامبر رفتیم. باز هم عجب بساطی این عربها به پا کرده بودند. وقت روزه آنها از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب بود. اذان صبح گفته بودن آنها همچنان در حال خوردن بودند. اینجا بود که فهمیدم ماه رمضان برای عربها بهترین وقت سفر کردن به خانه خدا است از تمام کشورهای عربی و اسلامی سیل جمعیت روانه شده بودند . بخصوص از مالزی بسیار بودند. نکته جالبی برای شما بگویم آسانسوری که در هتل بود در آن نوشته شده بود حداکثر ظرفیت ۱۰ نفر . ما ایرانیها تا ۱۳ یا گاهی ۱۴ نفر هم سوار می شدیم مشکلی نداشتیم اما امان از سوار شدن یک عرب زن یا مرد. سه تا ایرانی با سه تا عرب که می شد شش نفر اگر سوار اسانسور می شدیم قفل میکرد و اعلام میکرد خارج از ظرفیت  حال حساب کنید وزن و هیکل عربها چند برابر ما ایرانی ها بود.؟ خلاصه در عرض یکی دو ساعت چنان در حرم ریخت و پاش می شد که به زحمت می توانستیم از بین ظرفهای خرما و ... عبور کنیم و در عرض چند دقیقه ماشینهای نظافت همه را جارو می کردند و تمیز می شد گویی اصلا چیزی آنجا نبوده. جالب بود که نماز صبح را به امامت مفتی مدینه که خیلی زیبا و با قرائتی دلنشین نماز را تلاوت میکرد خواندیم. دور تا دور مرقد حضرت پیامبر کتابخانه گذاشته اند تا کسی به مرقد دست نزند. به نظر وهابیون عربستان زیارت مرقد پیامبر شرک محسوب می شد. نماز خواندیم و تا طلوع آفتاب در حرم نشستم و کتاب حج استاد شهید علی شریعتی را مطالعه کردم. بعد هم برای استراحت به هتل برگشتم . دو تا حاج خانم که با من بودند هنوز بیدار نشده بودند. بنا به عادت همیشگی که خانمهای مسن را مادر صدا می کردن این دو نفر هم مادر صدا میکردم و بسیاری از همکاروانی ها فکر میکردند هر دو مادر بزرگهای من هستند. هوای مدینه قدری سرد بود. روی تخت دراز کشیدم و بخاطر رعایت حال همراهانم سعی کردم از تلویزیون استفاده نکنم. نزدیک ساعت ۱۰ صبح بود که همراهان صدایم زدند و نمی دانستند که من تا ۸ صبح بیرون بوده ام. بلند شدم سلامی کردم و یکی با خنده گفت : همیشه همینقدر می خوابی ؟ بعد که برایشان تعریف کردم سحر رفته ام و برای ناهار انها هم غذا گرفتم خوشحال شدند و بنای شوخی را گذاشتند. شروع کردند به لباس پوشیدن تا با هم به حرم برویم قابل ذکر است که ماه مبارک رمضان در آنجا دو روز زودتر از ما در ایران شروع شده بود و روز ۲۸ ماه شعبان اول رمضان در آنجا بود و ما موظف بودیم طبق احکام و فتوای مراجع در ایران ماه رمضان را با انها شروع نمائیم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد