مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

داستان کوتاه ۲(پسرک عشایر)

پسرک لاغر اندام با کفش های پاره و لباس مندرسی که در تن داشت روی جاده خاکی دوان دوان در حالی که کاغذی در دست داشت و آن را در هوا می چرخاند و لبخندی مملو از شادی بر روی لبانش نقش بسته بود به طرف خانه اش می دوید. خانه ای که از روی هم قراردادن چند بلوک سیمانی که تابستانهای گرم و زمستانهای سرد را به انها هدیه میداد و با هیزمی که تهیه میکردند آن را گرم نگه می داشتند و یا در تابستان روی بلوکهای سیمانی از بیرون آب می پاشیدند تا خنک شود. اما همیشه خوش و شاد بودند. هر از گاهی می ایستاد و کفشش که ته آن سوراخی داشت را از پا بیرون می اورد و می تکاند تا شنها و سنگ ریزه هایی که کف پایش را قلقلک میداد بیرون بریزد اما لبخند از لبش دور نمی شد. فاصله زیادی را دویده بود و نفس نفس میزد اما برای خبری که میخواست به مادرش بدهد اهمیتی نمیداد و سرعت قدمهایش را بیشتر میکرد. نزدیک خانه اش که رسید شروع به صدا زدن کرد تا بلکه بتواند زودتر خبر را به مادرش بدهد. مادر اما در پشت کلبه در حال زدن مشکی بود تا ماستی را که خودش از شیر گوسفندان تهیه کرده بود و جهت دوغ درون ان ریخته بود را تهیه کند. وقتی صدای رضا را شنید بلند شد و دست از مشک کشید. از دور رضا را می دید که میدود و چیزی را در هوا تکان میدهد و او را صدا میکند. جلوتر آمد رو به آفتاب بود دست های پینه بسته اش را چتر چشمانش کرد تا هم از نور خورشید آزار نبیند و هم بهتر بتواند رضا را ببینید . صدای گریه فرزند کوچکش از درون خانه هم به گوش میرسید. نازی دختر 8 ساله اش مراقب برادر کوچک خود بود اما به مانند مادر نمی توانست او را آرام نماید. زن با پاهای خسته و بدن عرق کرده از کار روزانه چند قدم جلوتر برداشت. پسرک به او رسید و کاغذ را به دست مادر جوانش داد که حتی نمی توانست یک کلمه از روی آن بخواند او که در 10 سالگی به رسم قبیله ای ازدواج کرده و بود و عمرش را که اینک حدود 28 سال بود در ییلاق و قشلاق گذرانده و بیابانگرد بود کجا میتوانست وقت و جایی برای درس خواندن داشته باشد. نگاهی به پسرش انداخت و گفت: هان این چیه ؟ چرا اینچنین فریاد میزنی کمی نفس تازه کن تا ببینم چه میخواهی بگویی که انگاری سر برایم آورده ای.

پسرک که همچنان چشمانش از خوشحالی برق میزد کمی که آرام گرفت گفت : ننه ننه من 20 شدم نگاه کن همه نمره هام 20 شده . مدیرم گفت سال دیگه تو را به مدرسه شبانه روزی در شهر می فرستیم. گفت تو شاگرد باهوشی هستی.

مادرش که نمی توانست درک کند او چه میگوید گفت : آخرش چی ؟ میشی یکی مث پدرت باید ییلاق و قشلاق کنی اما خوب بهتره چون لااقل تو سواد خواندن نوشتن پیدا میکنی و دیگه مغازه دارهای شهری نمی تونن توی حساب و کتابا سرت کلاه بذارند. بیچاره بابات هر دفعه میره دفتر باز می کنند و هر چه می گوید اینقدر کره و پنیر و دوغ و ماست داده ام می گویند بیا خودت بخون جلو خودت اون دفع نوشتم. خب اونم که سواد نداره باید بپذیره . بهش میگم حالا که رضا کلاس سوم را تمام کرده و سواددار شده هر وقت خواست بره شهر تو رو ببره تا خودت هم در یک دفتری جلو مغازه دار بنویسی و تا دیگه کلاه سرش نذارند. پسرک کاغذ را از دست مادرش گرفت و به سمت خانه های دیگر رفت دلش میخواست به همه اهالی که همه هم قوم و خویش بودند بگوید با زحماتهای خودش همه نمره هاش 20 شده و میخواست بگه اونم از سال دیگه به مدرسه شبانه روزی در شهر میره.

مادر به طرف مشک رفت تا کار دوغ زدن را تمام کند. نازی در خانه بچه را در ننی که به دو تا سه گوش با میخ محکم شده بود هل میداد تا گریه نکند. دو تا گیس بلند پشت سرش آویزان بود و با بندی قرمز رنگ پایین آنها را بسته بود . قدی کشیده و بلند داشت و لاغر اندام بود با اینکه با چشمان آبی آسمانی زیبایی خاصی در صورتش دیده میشد اما آفتاب سوختگی رنگ پوستش را تغییر داده و خشکی خشنی روی گونه هایش دیده میشد. گاهی با روغن وازلینی که پدرش هر از گاهی از شهر تهیه میکرد پوست دست و پا و صورتش را چرب میکرد اما همین چربی در آفتاب باعث ترک و سوختگی بیشتر شده بود. در خانه ای که هم نشیمن بود و هم محل خواب چند تا قاب قدیمی که مرد خانواده از شهر جهت زینت خانه خریداری کرده بود با میخهای بزرگی به دیوار سیمانی نصب شده بود. با پارچه های براق بصورت پاپیون دیوار را آراسته بودند. کنار دیوار بخاری کوچکی قرار داشت که حتما برای زمستانهای سرد استفاده میشد. چند تا رختخواب هم مرتب کنار اتاق جا داده شده بود. کمدی قدیمی و کوچک که روی ان پر از ظرف روحی و چند تایی چینی و چند تا استکان و نعلبکی بود و یک سینی گرد استیل که همه از تمیزی برق میزد چیده شده بود. دخترک از همین سن و سال مادری را آموزش می دید. گاهی پستانک به دهان برادر کوچکش میگذاشت و گاهی شیشه ای که مقداری شیر گوسفند درون آن بودبه دهان نوزاد میگذاشت. بدون شک مادر اطمینان داشت که میتواند از پس نگهداری کودک برآید که درون نمی آمد. رضا کارنامه اش به همه اهالی نشان داد. در حالی که دست از پا نمی شناخت رو به مادر گفت پدرش کی برمیگردد. میخواست سند افتخار خود را که بدون هیچ معلمی و کتاب کمک درسی و در بیابانها که شش ماه ییلاق و شش ماه قشلاق بودند و نه از کامپیوتری برخوردار بود و نه تلفن و سینما و دیگر امکانات بچه های شهر به پدرش نشان دهد. در عالم خود به روی تپه ای لم داده بود و خود را در خوابگاه و مدرسه عشایری می دید و با خود میگفت برای اولین بار منم با بچه های شهر درس میخوانم. حتما بزودی دکتر میشوم و برمیگردم و ننه صغرا که پاهایش درد میکند را درمان میکنم و قوز علیخان را که باعث شده همه او را مسخره کنند را درست میکنم . حتما به پدر محمد حسین هم می رسم تا بنده خدا بتواند کار کند وخرج زن و بچه اش را درآورد. شایدم امدم همینجا و بیمارستان درست کردم تا اهالی اینجا اینقدر درد نکشند. یک روز که به ننه صغرا پیرزن مهربان و دوست داشتنی محلشون گفته بود برو شهر پیش یک دکتر خوب .دید که گریه کرد و گفت میدانی دکتر رفتن چقدر پول میخواد من که پولی ندارم باید بسازم و بسوزم اما رضا در رویاهای خودش بیمارستان را ساخته بود و ننه صغرا را داشت معالجه میکرد. میگفت هر کسی از اهالی مریض شود خودم درمانشان میکنم و هیچی هم ازشان نمی گیرم.        

با خود می گفت درس بخوانم دکتر شوم دیگر نمی گذارم مادرم اینجوری کار کند توی شهر براشون خانه میخرم و یک مغازه هم برای بابا که برای خودش کسی شود. نازی و محمد کوچولو هم می فرستم درس بخوانند. خوشحال بود کلاس چهارم به شهر میرود. او حتی نمی دانست چقدر طول میکشد تا دیپلم بگیرد و دانشگاه برود اما در رویای خودش همه چیز را مهیا کرد. روی تپه دراز کشیده خوابش برد در حالی که کارنامه را زیر سرش گذاشته بود. آفتاب غروب کرد و صدای نازی را که صدا میزد کاکو رضا کاکو رضا بیا بابا از شهر برگشته برامون نون چایی اورده بیا شیرینی بخور. نان چایی بهترین شیرینی بود که آنها میتوانستند بخرند و بخورند. گاهی هم پدرش وقتی از محصولاتی که فروخته بود پول بیشتری در می آورد کمی هم شیرینی های دیگر میخرید و به خانه می آورد. نازی در حالی که تکه ای نان شیرینی کنجد زده در دست داشت و به طرف جایی که رضا دراز کشیده بود می دوید کنار برادرش رسید . کنارش نشست و دست روی سرش کشید و بوسه ای به گونه اش زد و محبت خواهرانه را نصیب برادر بزرگتر کرد. رضا چشم باز کرد بلند شد دست به دور گردن خواهرش انداخت و او را بوسید و نان شیرینی را با شوق از او گرفت و خورد و پرسید بابا برگشته . نازی با اشاره سر در حالی که صدای اوهوم از گلوی او خارج میشد تائید کرد و خوشحال به برادرش مژده داد که پدرشان برایشان کلی خوراکی خریده و گفت یک چیز دیگر هم خریده که فقط بدرد تو میخورد بیا برویم تا نشانت بدهم. رضا کنجکاو پرسید چیست؟ نازی با شیطنت گفت نمی گویم تا بیایی. هر دو بلند شدند و در حالی که کارنامه را در دست گرفته بود نازی را به روی گردنش سوار  کرد و به طرف کلبه به راه افتاد. سگ گله که بزرگ بود و سیاه کنار کلبه دراز کشیده بود تا بوی آنها را شنید بلند شد و چند قدمی جلو رفت. رضا لبخندی به او زد و از کنارش عبور کرد. درب چوبی قدیمی که به زور و با صدای قیژ باز میشد را باز کرد و به درون کلبه رفت. چراغ نفتی کوچکی روشنایی به کلبه بحشیده بود. سلام کرد و به طرف بابا رفت و کارنامه را به او نشان داد و گفت همین حالا مادرت گفت منم برات یک جایزه خریدم . رضا بیصبرانه در انتظار بود و وقتی بابا کتابی که از داخل خورجین در آورد و به رضا داد دست از پا نمی شناخت این اولین کتاب غیر درسی بود که رضا میدید. روی آن را خواند نوشته بود قصه های خوب برای بچه های خوب. رضا دست دور گردن بابا انداخت و صورت او را غرفه بوسه کرد به خود میگفت پس همه می دانند که من چقدر درس و کتاب را دوست دارم. رو به بابا کرد و گفت از کجا خریدی . او گفت کنار خیابان مردی تعدادی کتاب پهن کرده بود و گفتم پسرم کلاس سوم است و این کتاب قصه را داد. حالا باید هر شب یکی از قصه هایش را برای ما بخوانی . رضا می دید هر لحظه که می گذرد به رویاهایش نزدیکتر میشود. چراغ نفتی را جلو آورد و کتاب را باز کرد و با شوق شروع به خواندن کرد.

بنام خدا یکی بود یکی نبود........        

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد