خاطرات حج عمره قسمت 6
تاریخ: جمعه هجدهم بهمن 1387 ساعت :22:0 
 

ناهار را برای همراهان گرم کردم. اجاق گازی که فقط اسم اجاق گاز را داشت با هزار بدبختی تقریبا گرم شد و به حاج خانمها ناهار دادم و خوابیدند. من به حرم برگشتم. سیل جمعیت را می دیدم هنوز تا اذان مقداری مانده بود. از دیگران شنیده بودم که مغازه دارهای مکه و مدینه موقع نماز مغازه ها را باز می گذارند و به نماز جماعت می روند. تصمیم گرفتم قبل از رفتن به حرم به یک دو تا بازارهای سر راه تا حرم که مسیر زیادی هم نبود سری بزنم. برایم خیلی جالب بود بعضی مغازه دارها را دیدم که درون مغازه می مانند و کرکره در را پایین می کشند. بعضی هم بدون وضو همانجا می ایستادند و به جماعت میپیوستند. عجب نماز جماعتی بود هر جا می رسیدند حتی دو کیلومتر انطرفتر نماز جماعت می ایستادند و حتی از رکعت سوم نماز شروع می کردند و نماز ظهر را همان یک رکعت اخر یا دو رکعت اخر را می خوانند. فقط ظاهر را حفظ کرده بودند. جلو یکی از مغازه ها که میخواست ببندد و درون مغازه بماند رفتم گفت وقت نماز است برو بعد بیا گفتم خرید ندارم چند تا سوال برایم پیش امده. منتظر سوال من شد. پرسیدم چرا مغازه را تعطیل می کنید؟ گفت وقت نماز است مگر صدای اذان را نمیشنوی ؟ گفتم چرا می شنوم اما شما که نماز نمی آئید خیلی از شماها درون مغازه هستید پس دلیلی برای تعطیل کردن ندارید. گفت خانم چی می گویی اگر تعطیل نکنیم شرطه ها می ایند و ما را به زندان می برند. چیزی که یادم رفت در قسمت اول برایتان بگویم این بود که رئیس هتل به ما گفت چنانچه دلار یا تومان داریم از آنها کپی تهیه کنیم چون هم مغازه دارها هم صرافهای اینجا دزد هستند و به محض اینکه پول را به آنها دادید ماهرانه آن را با تقلبی عوض می کنند و پلبس را خبر می کنند هم پولتان رفته هم ابروی شما و باید دردسر ازاد کردن شما نصیب کاروان و بعثه شود. اگر کپی داشته باشید می توانید براحتی ثابت کنید که آنها کلاهبرداری کرذه اند. برایم جالب بود که نماز خواندن اینها و بستن مغازه ها اجبار است و اینها حتی اهل نماز هم بیستند. حرکت کردم و به طرف حرم رفتم و نماز ظهر را با جماعت خواندم . آنها نماز عصر را حدود ساعت ۳.۳۰ می خوانند و نماز عصر را فرادا خواندم. چند صفخه ای هم فران تلاوت کردم و به اطراف حرم سر زدم و از انجا به پشت میله های بقیع رفتم. در بقیع و حرم تا نزدیک افطار گذراندم و نماز مغرب و عشا را خواندم و به هتل برگشتم. حاجیه خانمها آماده شده بودند برای افطاری به رستوران برویم در رستوران همه چیز بود. میوه خرما زیتون چلو مرغ و.... خلاصه شام را همان افطار را خوردیم. همه فکر میکردند مادربزرگهای من هستند. تقریبا با همراهان آشنا شده بودم. رئیس هتل امدو گفت فردا به زیارت قبر مادر امام رضا خواهیم رفت و شما را به دیدن شیعیان مدینه می بریم. خسته بودم به اتاق برگشیم ردوشی گرفتم و تلوبزیون را روشن کردم و قدری تلویزیون نگاه کردم و شروع به نوشتن دیدنیهای این دو روز کردم تا سحر خوابیدم و ساعتی که کوک کرده بودم زنگ زد  و به رستوران رفتم برای سحری حوردن به رستوران رفتم و روزی دیگر را در کنار مرقد  پاک حضرت محمد ص و ائمه مظلو م بقیع شروع کردم. مقداری گندم اورده بودم که قرار گذاشتیم صبح با دو حاجیه خانم به پشت پنجره بقیه برویم و گندمها را برای کبوترهای بقیع بریزیم.