خاطرات حج قسمت 7
تاریخ: سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت :12:49 

دوستان عزیز وبلاگ را با خاطراتی از حج عمره شروع کرده بودم اما بخاطر بیماری و بعدش هم مسائل انتخابات و .... از خاطرات عبور کردم و منحرفانه به مسائل حاشیه ای رانده شدم حال برای آرامش دل خودم و اینکه بتوانم دوستان را به حال و هوای فضای مدینه و مکه و اعمال حج ببرم دوباره شروع کردم امیدوارم خداوند یاری کند و تا اخر ادامه دهم منتظر دعاهای شما عزیران هستم.

هر سحر در مدینه حال و هوای خودش را داشت من که تقبل کرده بودم دو تا خانم بالای ۷۵ سال را همراهی کنم به مراتب کارهایم نظم نمی گرفت چون بایستی با آنها هماهنگی میکردم و مواقبشان باشم احساس میکردم این هم از الطاف خداوند است که به من ارزانی داشته است . سحر را با همراهان در رستوران سحری می خوردیم و گاهی در هتل و گاهی هم به حرم می رفتیم برای نماز. نماز صبح مدینه حال و هوای خاص خودش را داشت. از قرائت امام جماعت خیلی خوشم می آمد قرائت حمد و سوره به لهجه عربی عجب زیبا بود . جالب بود که مردم آنجا بخصوص متمولین یک ماه رمضان را در مسجد النبی یا در مکه مسجد الاحرام می مانند و خدمه ها سحری و افطاری انان را می آودند. برنامه سحر و افطار انان با ما فرق میکرد. از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب وقت روزه گرفتن آنها بود. حتی دیده میشد اشعه خورشید در موقع غروب هنوز روی پرنده ها در آسمان است اما انان همینکه قرص خورشید به پشت کوه میرفت حمله میکردند به سفره های افطاری که بسیار هم طولانی بود و شلوغ با اینکه بیشتر مردم عربستان با ما شیعیان مشکل داشتند بخصوص شیعیان ایرانی و ما که از چادر پوشیدنمان کاملا مشخص بودیم اما بودند افرادی هم که به ما محبت داشتند. نماز صبح را خوانده و به هتل برگشتم و چرتی زدم و منتظر بیدار شدن همراهان شدم. صبحانه را در یخچال قرار داده بودم وقتی بیدار شدند خوردند و شال و کلاه برای رفتن به بقیع و ریختن گندم برای کبوتران بقیع. چه حال و هوایی داشت بقیع. خانمها را که داخل راه نمی دادند از پشت پنجره های مشبک بایستی می ایستادی و به قبور ائمه اطهار که همانند زندگیشان در زمان حیات ساده و بی ریا و بدون زر و زیور بود که اینچنین قبوری بنظر من شایسته بزرگان دینی است که در زمان حیات خود ساده ترینها بودند نگاه میکردیم و بر مظلومیت آنها اشک می ریختیم. گندم ها را برای کبوتران به داخل می پاشیدم و از خداوند می خواستم ما را با سیره ائمه آشنا کند و معرفت را به ما بیاموزد. دلم گرفته بود و های های گریه کردم که ناگاه مشتی محکم بر پشت سرم درد شدیدی را به من وارد کرد. برگشتم خانمی عرب و سیاه پوست را که تقریبا مسن بود را دیدم که شروع کرد به سر و صورت من کوبیدن. اول نفهمیدم چرا این کار را میکند بعد با صدای بلند وقتی هاج و واج بودن مرا دید با فریاد میگفت شرک شرک مشرک . تازه فهمیدم از اینکه من پشت پنجره های بقیع سرم را به میله ها تکیه داده و گریه میکردم این کار مرا شرک می دانستند و خواستم پاسخگو باشم و توضیح دهم که همراهان و دیگران گفتند حرفی نزن که شورطه ها از وی حمایت خواهند کرد. خلاصه کتکی نوش جان کردم و بعد از ساعاتی دعا و مناجات با ائمه اطهار بقیع به حرم حضرت رسول برگشتیم و منتظر نماز ظهر ماندیم. خانمی کنار دست من نشسته بود که اهل پاکستان بود تا متوجه شد من ایرانی هستم با انگلیسی شکسته شروع کرد با من صحبت کردن و من هم هر چی از کلمات انگلیسی میدانستم سعی میکردم بتوانم منظورم را به او بفهمانم. همراهان من کنار دست من نشسته و می پرسیدند چه می گوید که برای انان توضیح دادم ایشان چند سال است ازدواج کرده اند و بچه دار نشده اند آمده اند زیارت حج تا در کنار حرم پاک نبی خدا حاجتشان را بگیرند و از ما التماس دعا دارند. حرم شلوغ بود و هر چه به ظهر نزدیکتر می شدیم شلوغتر میشد. اکثرا قرآنی در دست داشتند و در حال قرائت قران بودند. در گوشه هایی از حرم دیده میشد خانمهای مبلغه عرب که جوان هم بودند عده ای را دور خود جمع کرده بودند و تبلغ وهابیت را می کردند. چیزی که برای من جالب بود اینکه در قسمت خانمها هم که هیچ مردی حضور نداشت نقاب از چهره بر نمی داشتند.

                                                                              ادامه دارد

پ . ن ۱. کاش به اون روزها برگردم و قدر ساعات خوش در کنار مرقد حضرت نبی اکرم بودن را دوباره حس کنم. واقعا الان خودم دلم تنگ شد برای آن روزها.

پ .ن ۲. یکی از عزیزان در همان زمان که میخواستم بروم گفت می گویند در حرم پیامبر جایی است که محل زندگی حضرت فاطمه بوده و از طرف من آنجا را ببوس اما من از هر کسی پرسیدم چیزی نمی دانست.