ماجراهای روز پنجشنبه من

امروز روز شلوغی بود. خسته کننده و در عین حال لذت بخش. ظهر که سام آمد دنبالم گفت خیلی خسته ای گفتم خسته ام اما وقتی می بینم میتونم گره ای از کار کسی باز کنم لذت میبرم. داریم آپارتمانهای استیجاری را تحویل آنهایی میدهیم که اسامی آنها اعلام شده است. اکثرا خانواده های فقیر هستند وقتی به شماره تلفن آنها نگاه میکنم می بینم که همگی مربوط به محله های پایین شهر هستند. از صبح خودم دنبال تشکیل پرونده آنها هستم با اداره گاز تماس بگیرم برای نصب گاز آپارتمانشان خلاصه در این چند روز شلوغی یه اشتباه هم کرده بودم و نقشه گاز یکی از آپارتمانهارااشتباه داده بودم حدود ۱۰ نفر ارباب رجوع همزمان کپی هایشان را روی میز من گذاشته بودند و همه هم با یکدیگر و همینطور با من حرف میزدند. یکی از آنها هم خانمی بود که بچه شیرخوارباهاش بود و گریه اون تمام اداره را برداشته بود. یکی خانمی مسن بود که دست روی کمرش گذاشته بود و میگفت از پله آمده بالا از نفس افتاده. دستش را گرفتم و گفتم مادر بنشینید تا نفستان جا بیاید. خانمی هم پسر بچه ای ۷ یا ۸ ساله همراهش بود که شیطونی میکرد و اعصاب مادرش را خرد کرده بود منم همزمان که داشتم پرونده ها را راست و ریست میکردم از کشو میزم سیبی برداشتم و به پسر بچه دادم اونم خوشحال گرفت و گوشه ای ایستاد و خورد. مردی که جانباز جنگ بود و خیلی مودب که به خودم گفتم این بنده خدا رفت به وضعیت درآمد (نه درست راه میرفت نه میتوانست درست صحبت کند) تا یک عده ای حالا بخورند و بچاپند. دو تا آقا هم که معلم بودند و سعی میکردند در بین این جماعت کارگر و.... خودی نشان دهند (البته مودبانه) و بگویند ما قشر معلم هستیم البته گاه گداری تذکر میدادند که ما مرخصی گرفتیم و اینجا آمده ایم (فکر کنم منظورشان بود خارج از نوبت کارشان انجام دهم که بنظر من اگر قرار بر این بود افراد دیگر واجبتر بودند) خلاصه می گفتم در این وانفسا دست تنها بودم تلفن هم دائم زنگ میزد. یکی دو بار همسر عزیزتر از جان زنگ زد و گفتم ببخشید کار دارم بعدا تماس می گیرم که بعدی تا وقت تعطیلی اداره وجود نداشت . مادرم هم گفتم شب تماس میگیرم. ارباب رجوع را که باید جوابگو می بودم. گاهی آقای همسر می گوید تو در عین حال هم صحبت می کنی هم به دیگری گوش میدهی هم می نویسی چطوری اشتباه نمی کنی؟ خودم هم نمی دونم. بخصوص وقت نوشتن چک . خلاصه تا اخر وقت امروز نزدیک ۱۵ پرونده تشکیل داده بودم و با اداره گاز هم هماهنگ کرده بودم که وقتی رئیسم دید تعجب کرد گفت می گفتی بروند شنبه بیایند گفتم توی این مسیرهای دور گناه دارند . از کارم لذت بردم و زمانی که خانه آمده بودم تازه ناهار نوش جان کرده بودم که خواهرم زنگ زد و گفت فریبا میخوام برم کلاس کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام کنم با من میای آخرین مهلت است شنبه کلاس شروع میشود گفت خودم تنها قادر نیستم(در این موارد کم رو میشوند) خلاصه بازم لباس پوشیدم و دنبالم آمد و رفتیم ثبت نام کردیم و برگشتیم . تازه برگشته بودم که قرار شد برویم منزل پدر همسر گرامی برای شام هنوز شام نخورده برادرم زنگ زد و گفت : میهمان نمی خواهید؟ گفتم کی؟ گفت نیم ساعت دیگر گفتم شام منزل پدر جان هستیم و گفت بعد از شام میائیم. خلاصه تند تند شام خورده و برگشتیم خانه خودمان تا همین چند لحظه پیش که رفتند و منم نشستم پای کامپیوتر و آقای همسر هم تلویزیون نگاه میکنه.