مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

گودبای پارتی خورشید عزیز و شب مهربان و سارای نازنین

بعد از ماهها که هوای شیراز خشک و سرد شده بود و شاید ۱۰ ماه رنگ باران را به خود ندیده بود بالاخره از دیشب یک باران حسابی دل همه را شاد کرد و هوا را تمیز. در این مدت بیماری بخصوص آنفلونزا در شیراز زیاد شده بود اما امیدوارم با بارش رحمت الهی که از دیشب آغاز شد و لطافت قشنگی به هوای شیراز داد بیماریها کمتر شود و مردم هم بتوانند در یک هوای تمیز نفسی بکشند.

روزهای آخری هست که خورشید و شب عزیز و همچنین سارای عزیز که به فاصله یک هفته از هم به سوی کانادا پرواز می کنند در ایران حضور دارند. در همینجا برایشان بهترینها را آرزو می کنم و روزهای خوش و خرم و مملو از شادی و موفقیت را امید دارم. امیدوارم تمام عزیزانی که در راه مهاجرت هستند و بدنبال زندگی بهتر و روزهای شاد و بهتر بتوانند در هر کجای دنیا هستند موفق شوند و میدانم که ما ایرانی ها اگر میدان به ما بدهند موفقترین آدمها خواهیم بود چون از عهد باستان مردمی سخت کوش و پرتلاش بوده ایم. حال اگر برای خیلی از ماها در این سرزمین مادری فرصت داده نشد تا گامهای بلند و موفق برداریم و همین باعث شد که یکی یکی ترک جلای وطن عزیز نمائیم در آنسوی کره خاکی و به قولی در کانادا سرزمین فرصتها با سعی و تلاش و همراهی خداوندی که تنها هستی ماست که از ایران با همراه است گامهای موفقیت را برداریم به امید آن روز و جامعه ایرانیان موفق خارج از کشور.

گودبای پارتی خورٍشید و شب

 

گودبای پارتی سارای عزیز

 

یکشنبه اول آذر ماه ۸۸ ساعت ۸ شب در نت

 پ . ن ۱. راستش ما هنوز داریم تحقیق می کنیم که کجا برویم. واقعا گیج شدیم گاهی رجیانا را انتخاب می کنیم می گوئیم چون میخواهیم ادامه تحصیل بدهیم بهترین است و ارزان قیمت . بعدش میگیم خوب همش که درس نمی شه باید یه کار پاره وقت هم پیدا کنیم که در استان ساسکوچوان کلا بازار کار خرابه و همچنین هوا هم نسبت به دیگر استانها سردتر است. ونکور که خیلی عالی است به قولی بهشت کانادا است اما هم کار کم هست هم خیلی شهر گرانی است حتی برای تحصیل و تورنتو با اینکه کار خیلی هست و نسبتا هم گران است اما خیلی شلوغ است و تحصیل هم شرایط خاصی دارد. رفتیم دنبال مونترال به قولی پاریس دوم چون یک شهر بکر و دست نخورده است با اینکه شهر قشنگی است ( اینها را در گوگل استریت دید زدیم) اما هم سرده هم که کبک قصد خودمختاری دارد هم کار یافت نمی شود اما مزیتی که دارد خیلی ارزان است وقتی دنبال خانه های اجاره ای می گشتیم حداقل ۴۰ درصد از ونکور و تورنتو ارزانتر بود. در تورنتو و ونکور به بیرون ساختمانها اهمیت داده شده اما در شهرهای دیگر به معماری داخل آن .

پ .ن۲. به هر حال تازه دیروز مدارک پزشکی ما رسیده سفارت کانادا در وین اتریش حالا حالاها باید منتظر باشیم تا نامه ارسال پاسپورت برامون بیاد تا آن موقع هم یک تصمیمی با مشورت با دیگر دوستانی که رفته اند و یا دارند تشریف می برند می کنیم. دعامون کنید

خان بعدی : مدیکال ما تمام شد

امروز رفتیم جواب آزمایشات را کرفتیم و با عکسهای رادیولوژی و بقیه مدارک به مطب پزشک بردیم . خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت و مجددا فشارم را گرفت و همه چیز خوب بود مدارک را با هم منگنه زدند و ۴۵ هزار تومان هم پول پست گرفتند و گفتند فردا پست می کنیم. گفتم زنگ بزنم و بارکد پست را بگیرم گفت چهارشنبه زنگ بزنید که مطمئن شوید وارد سایت تی ان تی شده باشد. یک نفس راحت کشیدیم اینم از مدیکال ما . حالا دیگر باید منتظر نامه سفارت برای ارسال پاسپورتها باشیم. نمی دانم اینجا هم باید استرسی داشته باشیم یا نه؟ به هر حال تا ویزا در دستمان نباشد این دل نگرانی همراه ما خواهد بود.  

 

پ.ن۱. راستش اینقدر در این مدت استرس کشیدیم که دیشب که دکتر گفت کارتون تمام شده پستش می کنیم اصلا خوشحال نشدم و هنوز هم در بهت و استرس و سردرد شدید هستم. نمی دانم چرا نمی توانم شاد باشم.

پ.ن۲. امروز زنگ زدم مطب دکتر که یادآوری کنم باید مدارک مدیکال به سفارت کانادا در اتریش فرستاده شود(اینا هم شورش رو در آوردند تکمیل مدارک در سوریه - بررسی پرونده در لهستان و حالا هم ارسال مدارک به اتریش ) گفت یکی دو روز دیگر می فرستیم چهارشنبه تماس بگیر که بارکد تی ان تی را به شما بدهم گفتم چرا گفت خیلی کار دارد. در صورتی که دیشب مدارک تکمیل شد خودشون منگنه کردند و در پاکت قرار دادند.

پ.ن۳. از قرار معلوم ۴۵ هزار تومان از ما می گیرند و می گذارند چند مورد متقاضیان مدارکشون تکمیل شود بعد همه را در یک پاکت ارسال می کنند با حداقل هزینه. یعنی اگر نفری ۴۵ هزارتومان بگیرند برای ۱۰ نفر میشود ۴۵۰ هزار تومان و حالا حداکثر ۱۰۰ هزار تومان به پست می دهند و بقیه هم میرود جیب مبارک خودشون . براشون مهم نیست ما چه استرسی می کشیم برای همین یکی دو روز دور چقدر کار ما عقب می افتد بخصوص که نزدیک پایان سال میلادی هستیم و لابد همه افیسرها می خوان برن تعطیلات کریسمس. خب این مملکت ماست و دیگه نمی شه بیشتر از این توقع داشت به همین خاطر است که داریم ترک وطن عزیزمان می کنیم شاید آنجا بهتر باشد.

داستان کوتاه ۲(پسرک عشایر)

پسرک لاغر اندام با کفش های پاره و لباس مندرسی که در تن داشت روی جاده خاکی دوان دوان در حالی که کاغذی در دست داشت و آن را در هوا می چرخاند و لبخندی مملو از شادی بر روی لبانش نقش بسته بود به طرف خانه اش می دوید. خانه ای که از روی هم قراردادن چند بلوک سیمانی که تابستانهای گرم و زمستانهای سرد را به انها هدیه میداد و با هیزمی که تهیه میکردند آن را گرم نگه می داشتند و یا در تابستان روی بلوکهای سیمانی از بیرون آب می پاشیدند تا خنک شود. اما همیشه خوش و شاد بودند. هر از گاهی می ایستاد و کفشش که ته آن سوراخی داشت را از پا بیرون می اورد و می تکاند تا شنها و سنگ ریزه هایی که کف پایش را قلقلک میداد بیرون بریزد اما لبخند از لبش دور نمی شد. فاصله زیادی را دویده بود و نفس نفس میزد اما برای خبری که میخواست به مادرش بدهد اهمیتی نمیداد و سرعت قدمهایش را بیشتر میکرد. نزدیک خانه اش که رسید شروع به صدا زدن کرد تا بلکه بتواند زودتر خبر را به مادرش بدهد. مادر اما در پشت کلبه در حال زدن مشکی بود تا ماستی را که خودش از شیر گوسفندان تهیه کرده بود و جهت دوغ درون ان ریخته بود را تهیه کند. وقتی صدای رضا را شنید بلند شد و دست از مشک کشید. از دور رضا را می دید که میدود و چیزی را در هوا تکان میدهد و او را صدا میکند. جلوتر آمد رو به آفتاب بود دست های پینه بسته اش را چتر چشمانش کرد تا هم از نور خورشید آزار نبیند و هم بهتر بتواند رضا را ببینید . صدای گریه فرزند کوچکش از درون خانه هم به گوش میرسید. نازی دختر 8 ساله اش مراقب برادر کوچک خود بود اما به مانند مادر نمی توانست او را آرام نماید. زن با پاهای خسته و بدن عرق کرده از کار روزانه چند قدم جلوتر برداشت. پسرک به او رسید و کاغذ را به دست مادر جوانش داد که حتی نمی توانست یک کلمه از روی آن بخواند او که در 10 سالگی به رسم قبیله ای ازدواج کرده و بود و عمرش را که اینک حدود 28 سال بود در ییلاق و قشلاق گذرانده و بیابانگرد بود کجا میتوانست وقت و جایی برای درس خواندن داشته باشد. نگاهی به پسرش انداخت و گفت: هان این چیه ؟ چرا اینچنین فریاد میزنی کمی نفس تازه کن تا ببینم چه میخواهی بگویی که انگاری سر برایم آورده ای.

پسرک که همچنان چشمانش از خوشحالی برق میزد کمی که آرام گرفت گفت : ننه ننه من 20 شدم نگاه کن همه نمره هام 20 شده . مدیرم گفت سال دیگه تو را به مدرسه شبانه روزی در شهر می فرستیم. گفت تو شاگرد باهوشی هستی.

مادرش که نمی توانست درک کند او چه میگوید گفت : آخرش چی ؟ میشی یکی مث پدرت باید ییلاق و قشلاق کنی اما خوب بهتره چون لااقل تو سواد خواندن نوشتن پیدا میکنی و دیگه مغازه دارهای شهری نمی تونن توی حساب و کتابا سرت کلاه بذارند. بیچاره بابات هر دفعه میره دفتر باز می کنند و هر چه می گوید اینقدر کره و پنیر و دوغ و ماست داده ام می گویند بیا خودت بخون جلو خودت اون دفع نوشتم. خب اونم که سواد نداره باید بپذیره . بهش میگم حالا که رضا کلاس سوم را تمام کرده و سواددار شده هر وقت خواست بره شهر تو رو ببره تا خودت هم در یک دفتری جلو مغازه دار بنویسی و تا دیگه کلاه سرش نذارند. پسرک کاغذ را از دست مادرش گرفت و به سمت خانه های دیگر رفت دلش میخواست به همه اهالی که همه هم قوم و خویش بودند بگوید با زحماتهای خودش همه نمره هاش 20 شده و میخواست بگه اونم از سال دیگه به مدرسه شبانه روزی در شهر میره.

مادر به طرف مشک رفت تا کار دوغ زدن را تمام کند. نازی در خانه بچه را در ننی که به دو تا سه گوش با میخ محکم شده بود هل میداد تا گریه نکند. دو تا گیس بلند پشت سرش آویزان بود و با بندی قرمز رنگ پایین آنها را بسته بود . قدی کشیده و بلند داشت و لاغر اندام بود با اینکه با چشمان آبی آسمانی زیبایی خاصی در صورتش دیده میشد اما آفتاب سوختگی رنگ پوستش را تغییر داده و خشکی خشنی روی گونه هایش دیده میشد. گاهی با روغن وازلینی که پدرش هر از گاهی از شهر تهیه میکرد پوست دست و پا و صورتش را چرب میکرد اما همین چربی در آفتاب باعث ترک و سوختگی بیشتر شده بود. در خانه ای که هم نشیمن بود و هم محل خواب چند تا قاب قدیمی که مرد خانواده از شهر جهت زینت خانه خریداری کرده بود با میخهای بزرگی به دیوار سیمانی نصب شده بود. با پارچه های براق بصورت پاپیون دیوار را آراسته بودند. کنار دیوار بخاری کوچکی قرار داشت که حتما برای زمستانهای سرد استفاده میشد. چند تا رختخواب هم مرتب کنار اتاق جا داده شده بود. کمدی قدیمی و کوچک که روی ان پر از ظرف روحی و چند تایی چینی و چند تا استکان و نعلبکی بود و یک سینی گرد استیل که همه از تمیزی برق میزد چیده شده بود. دخترک از همین سن و سال مادری را آموزش می دید. گاهی پستانک به دهان برادر کوچکش میگذاشت و گاهی شیشه ای که مقداری شیر گوسفند درون آن بودبه دهان نوزاد میگذاشت. بدون شک مادر اطمینان داشت که میتواند از پس نگهداری کودک برآید که درون نمی آمد. رضا کارنامه اش به همه اهالی نشان داد. در حالی که دست از پا نمی شناخت رو به مادر گفت پدرش کی برمیگردد. میخواست سند افتخار خود را که بدون هیچ معلمی و کتاب کمک درسی و در بیابانها که شش ماه ییلاق و شش ماه قشلاق بودند و نه از کامپیوتری برخوردار بود و نه تلفن و سینما و دیگر امکانات بچه های شهر به پدرش نشان دهد. در عالم خود به روی تپه ای لم داده بود و خود را در خوابگاه و مدرسه عشایری می دید و با خود میگفت برای اولین بار منم با بچه های شهر درس میخوانم. حتما بزودی دکتر میشوم و برمیگردم و ننه صغرا که پاهایش درد میکند را درمان میکنم و قوز علیخان را که باعث شده همه او را مسخره کنند را درست میکنم . حتما به پدر محمد حسین هم می رسم تا بنده خدا بتواند کار کند وخرج زن و بچه اش را درآورد. شایدم امدم همینجا و بیمارستان درست کردم تا اهالی اینجا اینقدر درد نکشند. یک روز که به ننه صغرا پیرزن مهربان و دوست داشتنی محلشون گفته بود برو شهر پیش یک دکتر خوب .دید که گریه کرد و گفت میدانی دکتر رفتن چقدر پول میخواد من که پولی ندارم باید بسازم و بسوزم اما رضا در رویاهای خودش بیمارستان را ساخته بود و ننه صغرا را داشت معالجه میکرد. میگفت هر کسی از اهالی مریض شود خودم درمانشان میکنم و هیچی هم ازشان نمی گیرم.        

با خود می گفت درس بخوانم دکتر شوم دیگر نمی گذارم مادرم اینجوری کار کند توی شهر براشون خانه میخرم و یک مغازه هم برای بابا که برای خودش کسی شود. نازی و محمد کوچولو هم می فرستم درس بخوانند. خوشحال بود کلاس چهارم به شهر میرود. او حتی نمی دانست چقدر طول میکشد تا دیپلم بگیرد و دانشگاه برود اما در رویای خودش همه چیز را مهیا کرد. روی تپه دراز کشیده خوابش برد در حالی که کارنامه را زیر سرش گذاشته بود. آفتاب غروب کرد و صدای نازی را که صدا میزد کاکو رضا کاکو رضا بیا بابا از شهر برگشته برامون نون چایی اورده بیا شیرینی بخور. نان چایی بهترین شیرینی بود که آنها میتوانستند بخرند و بخورند. گاهی هم پدرش وقتی از محصولاتی که فروخته بود پول بیشتری در می آورد کمی هم شیرینی های دیگر میخرید و به خانه می آورد. نازی در حالی که تکه ای نان شیرینی کنجد زده در دست داشت و به طرف جایی که رضا دراز کشیده بود می دوید کنار برادرش رسید . کنارش نشست و دست روی سرش کشید و بوسه ای به گونه اش زد و محبت خواهرانه را نصیب برادر بزرگتر کرد. رضا چشم باز کرد بلند شد دست به دور گردن خواهرش انداخت و او را بوسید و نان شیرینی را با شوق از او گرفت و خورد و پرسید بابا برگشته . نازی با اشاره سر در حالی که صدای اوهوم از گلوی او خارج میشد تائید کرد و خوشحال به برادرش مژده داد که پدرشان برایشان کلی خوراکی خریده و گفت یک چیز دیگر هم خریده که فقط بدرد تو میخورد بیا برویم تا نشانت بدهم. رضا کنجکاو پرسید چیست؟ نازی با شیطنت گفت نمی گویم تا بیایی. هر دو بلند شدند و در حالی که کارنامه را در دست گرفته بود نازی را به روی گردنش سوار  کرد و به طرف کلبه به راه افتاد. سگ گله که بزرگ بود و سیاه کنار کلبه دراز کشیده بود تا بوی آنها را شنید بلند شد و چند قدمی جلو رفت. رضا لبخندی به او زد و از کنارش عبور کرد. درب چوبی قدیمی که به زور و با صدای قیژ باز میشد را باز کرد و به درون کلبه رفت. چراغ نفتی کوچکی روشنایی به کلبه بحشیده بود. سلام کرد و به طرف بابا رفت و کارنامه را به او نشان داد و گفت همین حالا مادرت گفت منم برات یک جایزه خریدم . رضا بیصبرانه در انتظار بود و وقتی بابا کتابی که از داخل خورجین در آورد و به رضا داد دست از پا نمی شناخت این اولین کتاب غیر درسی بود که رضا میدید. روی آن را خواند نوشته بود قصه های خوب برای بچه های خوب. رضا دست دور گردن بابا انداخت و صورت او را غرفه بوسه کرد به خود میگفت پس همه می دانند که من چقدر درس و کتاب را دوست دارم. رو به بابا کرد و گفت از کجا خریدی . او گفت کنار خیابان مردی تعدادی کتاب پهن کرده بود و گفتم پسرم کلاس سوم است و این کتاب قصه را داد. حالا باید هر شب یکی از قصه هایش را برای ما بخوانی . رضا می دید هر لحظه که می گذرد به رویاهایش نزدیکتر میشود. چراغ نفتی را جلو آورد و کتاب را باز کرد و با شوق شروع به خواندن کرد.

بنام خدا یکی بود یکی نبود........        

داستان کوتاه

برای نوشتن دلم تنگ شده بود . میدانید روح من با نوشتن بخصوص داستان نشاط میگیره. از وقتی وبلاگ قبلیم را تعطیل کردم دلم برای داستان نوشتن تنگ شده گر چه نوشته هام فقط بدرد خودم میخوره اما هر چه از مغزم تراوش کنه روی صفحه کامپیوتر می آورم. خب این داستان کوتاه هم که بی ارتباط با مسائل این روزها نیست و ناامنی زنان در جامعه ما را می رساند شروعی دوباره دانستم امید است مورد توجه قرار گیرد. فریبا

دختر صبح زود بیدار شد. جلو آئینه نشست. برس را از جلو میز توالت برداشت و موهای بهم ریخته اش را صاف کرد. کشی برداشت و به صورت دم اسبی آن را بست. از شب قبل با دوستانش قرار گذاشته بود به کوه برود. کوه را خیلی دوست داشت همیشه میگفت کوه نشانه استواری است. کوه برای من الگو هست هر چه مردم پا در آن می کوبند و هر چه از کوه سنگ برمیدارند استوار سر جایش ایستاده است. معمولا با دوستانش در کوه جلسه بحث و گفتگو می گذاشت و همیشه هم از نتایج بدست آمده ابراز رضایت میکرد. درس خواندن را خیلی دوست داشت . از زمانی که یادش می آید پدر و مادرش تشویقش کرده بودند درس بخواند. میگفتند کتاب خواندن مغز آدمی را باز می کند . دید انسان را به دنیا می گشاید. به همین خاطر به هر مجلسی می خواست برود کتابی با خود بر میداشت و وقتی اوقاتی تنها میشد در کیف چرمی مشکی بزرگی که همراه داشت کتاب را بیرون می آورد و میخواند. عادت داشت جملات زیبا را یادداشت کند . یک بار یکی از جملات دکتر شریعتی خیلی به دلش نشست. این جمله را روی صفحه موبایلش . جلد شناسنامه اش، روی جیب کیفش و بگراند کامپیوترش گذاشته بود. " اگر تنهاترین تنها شوم بازم خدا هست" دختر کرمی ضد آفتاب برداشت به صورتش زد . کتاب انسان و ایمان شهید مطهری را در کوله پشتی اش گذاشت و عینک آفتابی خود را برداشت صبحانه مختصری پیچید و با پوشیدن کفش اسپرت سبز رنگی که حالا دیگر برایش معنا و مفهوم دیگری داشت از خانه بیرون زد. هوا هنوز روشن نشده بود و سوز سرمایی هم به او میخورد. با اینکه پاییز بود اما بخاطر خشکی هوا سرمای زمستان را به صورتش می پاشید. دختر آهسته قدم برمیداشت و هر از گاهی دست در جیب کاپشنش میکرد و موبایل را چک میکرد نکنه دوستانش برنامه را کنسل کنند و او متوجه نشود. تاکسی گرفت و یک راست به محل قرار دوستانش رفت. همه بودند جز یک نفر که همیشه مشتاق بود بیاید و هرگز غیبت نمیکرد. جلو رفت با دوستان چاق سلامتی کرد و با هم با خنده به راه افتادند. ۷ نفر بودند . اما الان یک  نفر غایب داشتند. عدد هفت را مقدس می دانستند. همه به هم نگاه میکردند چرا دوستشان نیامده. موبایل هم جواب نمی دهد. مچ بندهای سبزشان نگاه عابرین را متوجه آنها میکرد. با اینکه همه جوان بودند اما دلی به اندازه عمر زمین داشتند. بحث امروز در مورد مسائل روز بود. کتاب استاد مطهری را مطالعه کرده بود و میخواست ربطش دهد به مسائل این روزها. انسان و ایمان . میخواست بگوید درسته که ما حجاب کاملی از نظر مذهبیون نداریم درسته که در نمازهای جماعت پر رنگ و ریا شرکت نمی کنیم. درسته که تظاهر به دینداری نمی کنیم اما مسلمانیم و با همین حجاب در پیشگاه خداوند به نماز می ایستیم و خدایمان را باور داریم. اهل مطالعه هم هستیم. بجای غیبت این و آن بحثهای زیادی بین خودمان هفت نفر قرار داده ایم و کلی از دنیای اطرافمان شناخت پیدا کرده ایم. با روحیه ای شاد به سمت کوه رفتند و از کوه بالا رفتند. گاهی یکی دست دیگری را می گرفت و کمک میکرد و گاهی یکی شادابتر و چابکتر می دوید. هوای لطیف کوه آنان را به نشاط آورده بود. نزدیک یک ساعت بالا رفتند و در جایی که دیگر مردم هم نشسته بودند اطراق کردند و صبحانه ها را از کوله پشتی بیرون آوردند و شروع به خوردن کردند. همینطور که لقمه به دهان می گذاشتند دختر از بقیه پرسید راستی بچه ها یک سوال برای من پیش امده چرا ما بدنبال ازادی هستیم؟ مگر کسی دست و پای ما را بسته ؟ ما که راحت میگردیم دانشگاه میرویم درس میخوانیم اگر کاری به کار دولتیان نداشته باشیم اونا هم کاری به ما ندارند چرا باید خودمان را قاطی سیاست کنیم . سیاست بگذاریم برای سیاسیون. بهتر نیست سرمان به کار خودمان گرم باشد؟ یکی جواب داد: درسته اگر عین گاو سرمان را زیر بیاندازیم و حرفی نزنیم کاری به کارمان ندارند اما اگر مثل الاغ لگد بیاندازیم که چقدر بار به بار ما می کنید خوب باید شلاق بخوریم. دیگری گفت: اصلا مانباید فکر کنیم. علیرغم اینکه در دین ما گفته یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بهتر است اما ما حق اندیشیدن و فکر کردن نداریم. اگر میخواهیم هرهری زندگی کنیم و مثل یک بچه خوب سرمان را زیر بیانداریم و بریم و بیایم خوب کسی هم کاری به ما ندارد . دختر گفت : پس چرا مچ بند سبز بستیم؟ چرا با سیاسیون همراه شدیم.؟ چرا ما را قرتی و بی دین و ایمان می خوانند؟ چرا حق انتخاب نداریم؟ یعنی همه زنان باید زیر پوشش چادر باشند و هزار و یک کثافت کاری بکنند و انوقت آنها را مسلمان بنامند و ما را کافر؟ بخدا ما هم مسلمانیم. منتها تربیتها و ارزشها فرق دارند. خب من در خانواده ای بزرگ شده ام که چادری نبوده اند و رو کرد به دوستش و گفت و تو حتی کوه هم که می آیی با چادر می آیی . تا بحال شده بین ما اختلافی باشه چون همدیگر را درک می کنیم و به اعتقادات هم احترام می گذاریم. صبحانه تمام شده بود و بلند شدند ادامه کوه پیمایی را داشته باشند. در کوه نگاه میکردند اکثر دختران و پسران جوان رنگ سبزی به نشانه همراه داشتند. گویا بدون هیچ تبلیغی برایشان نمادی از بودن و دیدن شده بود. میخواستند بگویند ما را ببینید. ما هم هستیم. صدای زنگ تلفن همراه دختر همه را ساکت کرد. الو بله بفرمائید. سلام خانم آخه چرا نیامدی همه منتظرت بودیم تو که بدقول نبودی؟ شماره دوستش را که دید نگذاشت حرف بزند شروع کرد به حرف زدن همینکه ساکت شد صدای مردی از پشت تلفن شنید. از اداره اگاهی تماس میگیرم جسدی در خیابان پیدا شده آخرین شماره با این موبایل شماره شما است تشریف بیاورید شناسایی کنید. او شوکه شده بود. هراسان به عقب برگشت بچه ها بدوید . متوجه نبود در کوه هست هر از گاهی زمین میخورد. به پایین کوه رسیدند دو تا ماشین دربست کردند و به اداره آگاهی رفتند. هر شش نفر با چشمان گریان جسد را شناسایی کردند. باورشان نمی شد پلیس به انها می گفت خانمها چرا شما تنها از خانه بیرون می آئید؟ متاسفانه دوستتان گرفتار چند تا جوان شیطان صفت شده و در مقابل مقاومت به قتل رسیده است شما که میدانید جامعه نا امن است و زن امنیت ندارد چرا تنهایی بیرون می آئید؟ دختر متعجبانه نگاهی به افسر انداخت و هزاران سوال داشت و هزاران سوال که چرا جامعه برای یک زن ناامن است؟ پس شما چیکاره اید ؟ هر شش نفر نگاهی به مچ بندهای سبزشان کردند و چشمان امیدشان را به روزی دوختند که جامعه ای سبز و مملو از آرامش و آسایش برای همه داشته باشند.

آنفلونزا و راههای مقابله با آن

بزرگی خدا را ببنیم وقتی گناهان زیاد میشود ناشکری می کنیم بدنبالش بلا هم زیاد میشود. بدلیل اینکه هم خودم و هم سام به آنفلونزا مبتلا شدیم و هنوز بهبود نیافتیم سعی کردم در اینترنت مطلبی مفید بیابم و برای شما عزیزان اینجا قرار دهم انشا الله هیچکدام مبتلا نشوید.

قبل از بهار سال ۲۰۰۹ میلادی اولین مورد از آنفلونزای خوکی به ثبت رسید. جنون آنفلونزای خوکی دنیا را گرفت و فروش ماسک های دهان و صابون های دستشویی ضد باکتری بالا رفت.

ویروس سال ۲۰۰۹ دقیقا آنفلونزای خوکی نیست، بلکه ترکیبی از آنفلونزای خوکی، پرندگان و انسانی است که قبلاً هرگز در انسان ها دیده نشده بود. سازمان های سلامت و بهداشت ترجیح می دهند که این بیماری را ترکیبی از آنفلونزای H1N1، آنفلونزای سال ۲۰۰۹ یا آنفلونزای نوع A بنامند. اما اصطلاح آنفلونزای خوکی در بین مردم عامه جا افتاده است که البته با توجه به شروع فصل سرما، ما با آنفلونزای فصلی و احتمالاً موج دوم آنفلونزای خوکی روبرو خواهیم گشت.

bullet.gif تفاوت آنفلونزای فصلی و آنفلونزای خوکی چیست؟bullet.gifچگونه ویروس این نوع آنفلونزا انتقال می یابد؟

همین الان هم برخی افراد نمی توانند تشخیص دهند که آیا سرما خورده اند یا دچار آنفلونزا شده اند، زیرا نشانه های هر دو بیماری یکسان است، اما نشانه های بیماری آنفلونزا کمی شدیدتر است.

اما این واقعا سخت است که بفهمید به آنفلونزای خوکی مبتلا شده اید یا آنفلونزای فصلی، زیرا علائم آنها خیلی شبیه هم است. این علائم شامل تب، سرفه، گلودرد، آبریزش بینی، گرفتگی بینی، کوفتگی و درد بدن، سردرد، لرزیدن و خستگی است. تنها فرق آنها این است که بیماران مبتلا به آنفلونزای خوکی از داشتن اسهال، تهوع و استفراغ سخن می گویند، چیزی که در آنفلونزای فصلی دیده نمی شود ضمن اینکه در مواردی ممکن است این بیماری ویروسی پیشرفت نموده و ایجاد عفونت های شدید ریوی، گوشی و سینوسی نماید.

یک معاینه آزمایشگاهی تنها راه تایید ابتلا به آنفلونزای خوکی است. اما چند آزمایشی که تاکنون برای آنفلونزای خوکی انجام شده است، در یک دوره شبیه آنفلونزای فصلی بوده است.

آخرین اطلاعات اظهار می کند که انتقال این بیماری از انسان به انسان از طریق سرفه، عطسه، تخلیه ترشحات بینی و دهان می باشد که ویروس می تواند حداکثر تا فاصله ۱/۵ متری از طریق سرفه یا عطسه منتقل شود. اما راه دیگر انتقال تماس دست ها، با محیط آلوده به ویروس است. مانند دستگیره درب ها و یا وسایلی که بطور عمومی و مشترک استفاده می شود. دست تماس یافته با محیط آلوده به ویروس موجب انتقال آن از طریق دست آلوده شده به بینی و دهان و یا چشم می شود.


bullet.gif چه علائمی در کودکان و بزرگسالان بسیار جدی است و باید به مرکز درمانی منتقل شوند؟bullet.gif دوره این بیماری چه مدت یا چند روز میباشد؟bullet.gif بالاخره آنفلونزای خوکی خطرناک است یا نه؟

بیشتر مبتلایان به غیر از ۴ گروه در خطر (کودکان زیر ۵ سال، سالمندان بالای ۶۴ سال، خانم های باردار و افراد با بیماری زمینه ای) با استراحت در منزل و دوری در تماس با افراد و استفاده از داروهای ضد ویروس به راحتی درمان می شود. اما اگر علایم زیر در بیماران بروز نمود حتماً نیازمند انتقال به بیمارستان می باشند.

علایم در کودکان :

۱- تنفس سریع و غیر عادی (نفس نفس زدن)
۲- تغیر رنگ پوست به آبی یا خاکستری بخصوص در لب ها
۳- بی اشتهایی شدید
۴- تهوع و استفراغ مقاوم و مداوم
۵- عدم هوشیاری، تشنج و بی توجهی به محیط
۶- بی قراری و اضطراب شدید
۷- تب بالا و سرفه مقاوم
۸- اسهال به همراه علایم فوق

علایم در بزرگسالان :

۱- تنفس کوتاه که به سختی انجام می شود.
۲- احساس درد و فشار در قفسه سینه و شکم
۳- سرگیجه ناگهانی و استفراغ شدید و مداوم و اسهال
۴- کاهش سطح هوشیاری
۵- تب و سرفه شدید.

اطلاعات بر این باور است که شخص یک روز پس از ابتلا به این ویروس دچار علایم می شود یعنی این ویروس پس از ابتلای شخص در روز اول هیچگونه علایمی ندارد و اصطلاحاً دوره نهفته آن یک روز است اما دوره بیماری در افراد با مکانیزم دفاعی نرمال و طبیعی ۷ روز می باشد. ولی این دوره در کودکان، افراد مسن و خانم های باردار و افراد با بیماری های دیگر متفاوت و طولانی تر می باشد. بنابراین طی این مدت( ۷ روز ) شخص بیمار منبع انتقال بیماری به افراد دیگر نیز می باشد.

در آنفلونزای خوکی، خیلی از افراد بدون نیاز به درمان پزشکی یا بستری شدن در بیمارستان، بهبود می یابند و برخی شاید اصلا ندانند که مریض هستند. طبیعت ملایم آنفلونزای خوکی سبب شده است که این سئوال پیش آید: “چرا اصلا در مورد آنفلونزای خوکی باید نگران بود، در حالی که آمار مرگ و میر این بیماری از آمار یک فصل آنفلونزای فصلی کمتر است؟!”

تنها در ایالات متحده آمریکا، یک فصل آنفلونزای معمولی می تواند ۲۰۰ هزار مورد بستری شدن در بیمارستان و ۳۶ هزار مورد مرگ را سبب شود. (طبق آمار مرکز کنترل بیماری ها و پیشگیری cdc.gov).

همچنین آنفلونزای فصلی می تواند خطر ویژه ای برای بچه های کمتر از ۷ سال، سالخوردگان و افراد دارای سیستم ایمنی ضعیف باشد. اما از آنجا که آنفلونزای فعلی یعنی H1N1 کاملا جدید است و مصونیت ندارد، مقامات رسمی بهداشت عمومی هشدار می دهند که آنفلونزای خوکی ممکن است سرانجام بتواند از آنفلونزای فصلی پیچیده تر شود (طبق اظهارات مقامات جهانی بهداشت، این بیماری ۲ میلیارد نفر را مبتلا خواهد کرد). نه تنها آنفلونزای خوکی می تواند پیچیده تر شود، بلکه می تواند جدی تر هم باشد.

تاکنون پزشکان گزارش داده اند که آنفلونزای خوکی نتایجی شبیه به التهاب ریه ویروسی داشته، در حالی که آنفلونزای فصلی شبیه به التهاب ریه باکتریایی است و نوع باکتریایی برای درمان راحت تر از نوع ویروسی است. بررسی های جدید انجام شده بر روی راسوها که خیلی بیشتر از انسان ها به آنفلونزا مبتلا می شوند، نشان داده که چرا مشکلات آنفلونزای خوکی می تواند خیلی بدتر باشد.

در تحقیقات سال ۲۰۰۹، محققان فهمیدند که:bullet.gif در هر صورت خیلی مراقب باشید

۱- ویروس آنفلونزای فصلی در بینی راسوها جای می گیرد، اما آنفلونزای خوکی عمیق تر عمل کرده و خودش را به نای، نایژه و نایژک های درون شش ها می رساند.
۲- ویروس همچنین می تواند خود را به روده های راسو برساند و باعث اسهال و استفراغ (تنها علامت متفاوت آنفلونزای خوکی و آنفلونزای معمولی) شود.
۳- ویروس آنفلونزای خوکی بیشتر از ویروس آنفلونزای معمولی در راسوها تکثیر می شود که می تواند موجب آسیب های شدیدتر شود.

اگر نمی دانید که آنفلونزای خوکی گرفته اید یا آنفلونزای فصلی، و نشانه هایی غیر از نشانه های معمولی آنفلونزا در خود دیده اید، به پزشک مراجعه کنید، زیرا اینها می توانند علائم آنفلونزای خوکی باشند.
به نظر می آید زنان باردار و افراد بین ۵ تا ۲۴ سال در معرض خطر بیشتری از نظر عوارض آنفلونزای خوکی هستند. پس اگر جزء این گروه ها هستید، باید خیلی هوشیار باشید.
از طرف دیگر عوارض آنفلونزای فصلی معمولا به سراغ افراد سالخورده و کودکان زیر ۵ سال می آید و این بدان معناست که در ماه های پیش رو (فصل پاییز و زمستان) همه باید مراقب سلامتی خود باشند.
از آنجا که آنفلوانزای فصلی و خوکی هر دو از راه های مشابهی منتقل می شوند، برای پیشگیری از ابتلا به این بیماری ها همه باید مراقب باشند.
وقتی عطسه یا سرفه می کنید، جلوی دهان خود را با یک دستمال بگیرید. دست هایتان را به طور مرتب با آب و صابون بشویید و وقتی مریض هستید، در خانه استراحت کنید.

در هر صورت چه شما آنفلونزای خوکی گرفته باشید و چه آنفلونزای فصلی، با انجام دستورهای بهداشتی به اطرافیان و جامعه ی خود در جهت عدم پیشرفت و شیوع این بیماری لطف بزرگی می کنید.