مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

چرا اینجا آمدم؟

دوستان عزیز سلام  

 

من از امروز با مطالب چند ماه گذشته در بلاگفا خدمت رسیدم. راستش بخاطر مشکلاتی که در بلاگفا وجود دارد تصمیم گرفتم عین همان نوشته ها در این سایت بیاورم . به همین خاطر کلیه مطالب را کپی کردم و با تاریخ نوشتن در بلاگفا که به رنگ قرمز در بالای مطلب می باشد در این وبلاگ قرار دادم و در حقیقت این اولین پست من در این وبلاگ است امیدوارم با نظرهای شما عزیزان بتوانم نوشته هایم را پربار نمایم همراهم باشید .

چی بنویسم و چرا بنویسم؟

تاریخ: دوشنبه سیزدهم مهر 1388 ساعت :13:57 

هر روز میخواهم دغدغه های فکریم را بنویسم. هر روز میخو اهم کتابهایم را چاپ کنم. هر روز میخواهم حرف دلم را بر لوح سفید کاغذ بنویسم . هر روز میخواهم فریاد بزنم آنچه را نمی توانم. دلم میخواهد حقیقت مهاجرت را بگویم راستش میترسم من مثل قهرمانان این مرز و بوم و آزاد مردان و آزاد زنان تن کتک خوردن و زندان رفتن و بازجویی شدن و اینکه بعد هم بازجو برام توی وبلاگم بنویسه را ندارم دروغ چرا میترسم. من شجاع نیستم و به همین علت دیگه نه کتابی چاپ می کنم و نه مقاله ای می نویسم. آخه برای من تعریف نشده که تا چه حد آزادم بنویسم و بگویم. یک وقت از دین و خدا می نویسم خب برداشت مسئولین امر این است که کفر نوشته ام و من سواد دین شناسی را ندارم. یک وقت از سیاست می نویسم من نه اهل سیاستم برخلاف اینکه در اقصی نقاط ایران همه سیاسی شده اند از چوپان در دشتها تا غار نشین ها در کرمان و من اصلا نباید سیاسی حرف بزنم یک وقت از مشکلات شهر می خواهم بنویسم مدعی پیدا می کنم که مگر تو شهرسازی یا شهرداری چی هستی ؟ از بهداشت نگو و نپرس که می گویند مگر متخصص امور بهداشتی ؟ واقعا نمی دانم جایگاه من در کجاست؟ به همین خاطر سعی می کنم برای اینکه صفحات وبلاگم را خالی نگذارم و برای آن عزیزانی که به این وبلاگ سر می زنند وقت می گذارند و میخوانند و گاه گداری هم با نظراتشون منو ارشاد و راهنمایی می کنند دل مشغولی های خودم یا اتفاقات روزانه را بنویسم شاید هم کمی خودم خالی شوم و هم دیگران مشغول.

خانه از پای بست ویران است!!!؟؟؟

تاریخ: شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت :13:20 

شکر خدا جمعه خوبی سپری کردیم. بعد از مدتها بازدیدی از پدر و مادرم داشتیم که به خاطر مشغله کاری نزدیک یک ماه بود ندیده بودمشان. تعجب نکنید در یک شهر زندگی می کنیم اما گاهی فقط می توانیم با تلفن احوال همدیگر را بپرسیم.(بازم خدا پدر و مادر گراهام بل را بیامرزد که تلفن را اختراع کرد اینم برای شادی روحش) بیچاره پدر و مادر هم که متوجه گرفتاری شغلی ما هستند اعتراضی نمی کنند خداوند سایه همه پدر و مادرها را روی سر فرزندانشان حفظ کند. با برنامه ای که برای خودمان تدارک دیدیم و پیشنهاد دهنده آن هم خودم بودم خب کمی استرسها کمتر شد اما با همه تصمیم گیری که کردیم گاهی دلم می گیرد که کاش زودتر می توانستیم برویم. این آرزو بی علت نیست. رفتارها و ناهنجاری هایی که در جامعه بخصوص در محیط کار دولتی وجود دارد ماندن را برای آدمی سخت می کند. متاسفانه در مملکت ما دروغ و چاپلوسی و تظاهر حرف اول را می زند و اگر فردی بخواهد از راه درست وارد شود هیچ کاری نمی تواند بکند. دولتمردان ما این رفتارهای غیراخلاقی را برای مردم جا انداخته اند بحدی که در خانواده ها می بینیم که به بچه ها می گویند دروغ بگو تا کارت پیش برود. این مورد را من بارها در میان آشنایان دیده ام. محیط کار هم که نپرسید که از صبح اول وقت می آیی با حرفهای ضد و نقیض روبرو میشود تا وقتی میخواهی بروی. با یکی از همکاران صحبت میکردم که فلانی این آماری که شما جهت برنامه های اداره داده اید حداقل واحد خود من درست نیست چرا اینچنین دروغ آمار به خورد مردم می دهید؟ گفت تقصیر من نیست در دفتر آقای ..... برای دادن آمار جلسه داشتیم که خود بنده خدا روی بندهای گزارش خط می کشید و همه را اضافه میکرد. گفتم پس این همه وقت ما را برای چه می گیرند جهت جمع آوری آمار و تهیه گزارش خودشان گزارشی تهیه کنند که مورد پذیرش مسئولین رده بالاتر است دیگر نیازی به وقت گذاشتن ما نیست. گفت خب اینها می خواهند آمار واقعی را بدانند تا تغییر را بر اساس آن بدهند. با اینکه خیلی از این مسائل را می دانم اما وقتی از زبان مسئولی می شنوم مغزم سوت می کشد. آخه فریب و دروغ و تملق و ریا تا کی؟ از زندگی در این محیط دلگیر میشوم و دعا می کنم خداوند زودتر ما را از این محیط نجات دهد چرا که هر کاری می کنم نمی توانم خودم را با چنین ناهنجاری هایی وفق دهم. زندگی در چنین محیطهایی زجرآور است و جامعه ای هم که به چنین رفتارهایی عادت کرد نمی شود به این راحتی ها عوضش کرد. در حقیقت خانه از پای بست ویران است.

دیشب ستاره ها را دیدم

تاریخ: یکشنبه پنجم مهر 1388 ساعت :13:28 

روی ایوان خانه دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه میکردم. آسمانی پر ستاره و کهکشان راه شیری که زمین ما هم در آن مستقر است . به صور فلکی و به در کنار هم زندگی کردن هزاران هزار و ملیونها ستاره بدون اینکه به حریم هم تجاوز کنند. جوانتر که بودم وقتی به آسمان نگاه میکردم می گفتم کدامیک از این ستاره ها ستاره بخت من است؟ دوستی روزی گفت در هفت آسمان یک ستاره ندارم. آن روزها معنی این جمله را نمی فهمیدم اما امروز می فهمم. همینطور که دراز کشیده و نگاه به آسمان زیبای پاییزی می کردم هزار و یک فکر به ذهنم خطور کرد. مرا به سالیان دور برد و به آینده ای دورتر. دیدم چقدر ذهن راحت می تواند پرواز کند. نه از کسی مجوز پرواز میخواهد ، نه ویزایی ، نه تست پزشکی ، نه گزینشی و هزاران نه دیگری که در زندگی خاکی ما وجود دارد. دیدم ذهن خیلی راحت میتواند هم خوب فکر کند هم بد ، هم خوب تصمیم گیرد هم بد. دیدم ذهن میتواند سرنوشت خود را عوض کند میتواند عاقلانه بیندیشد میتواند به عرش اعلی برود به خود گفتم چرا نباید برود؟ چرا وقتی می توانیم خوب باشیم وقتی میتوانیم چون این ستارگان در کنار هم با صلح و آرامش زندگی کنیم همش با هم سر دعوا داریم. چرا وقتی میتوانیم به هم عشق هدیه کنیم تنفر ایجاد می کنیم؟ چرا وقتی میتوانیم چون این ستارگان جهانی را روشنی بخشیم به تباهی و سیاهی فکر می کنیم. دیدم ستارگان بی آزارند ستارگان تنها نفعشان را به ما می رسانند ستارگان بی منت کار می کنند ستارگان هر کدام متعلق به یکی است . ما باید بدنبال سرنوشت خود باشیم ما باید خود سرنوشت خود را بسازیم بدون اینکه شکستهای ناشی از ندانم کاری را به گردن این و آن بیاندازیم. قدم اول را برداریم بقیه خود به خود می آید. در عالم ما آدمیان قدم اول عشق است بیائیم عاشق هم باشیم آنوقت می بینیم که همه خوبیها می آید . با صدای زنگ ساعت نماز صبح بیدار شدم دیدم همراه با ستارگان بخواب رفته بودم و هزار دنیای زیبا را در خواب دیدم .