مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

بدون شرح

تاریخ: سه شنبه بیست و یکم مهر 1388 ساعت :8:40

 

دعای دخترک دور از پدر قهرمان خود در پیشگاه خداوند

 

مطالبی که قبل از اقدام به مهاجرت باید بدانید.

تاریخ: شنبه هجدهم مهر 1388 ساعت :8:36 

مواردی که باید قبل از ارایه درخواست پذیرش مورد توجه قرار گیرند
تصمیم برای ارایه درخواست اقامت دایم در کانادا کار بزرگی است. بنابراین مسایل جنبی دیگری هم وجود دارند که بافکر آمدن به کانادا ، باید مورد توجه قرار گیرند.

--- هزینه های رسمی تشکیل پرونده - Application Fees
به هنگام ارایه درخواست پذیرش بعنوان "نیروی کار ماهر" هزینه های رسمی متعددی وجود دارند که باید بوسیله شما پرداخت شوند
"هزینه رسیدگی" یا Processing Fee به همراه برگه های درخواست
"هزینه حق اقامت دایم" یا Rigt of Permanent Residence Fee
ممکن است پرداخت هزینه های رسمی دیگری هم ضرورت پیدا کند.

ادامه مطلب ...

خاطرات حج قسمت 7

تاریخ: سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت :12:49 

دوستان عزیز وبلاگ را با خاطراتی از حج عمره شروع کرده بودم اما بخاطر بیماری و بعدش هم مسائل انتخابات و .... از خاطرات عبور کردم و منحرفانه به مسائل حاشیه ای رانده شدم حال برای آرامش دل خودم و اینکه بتوانم دوستان را به حال و هوای فضای مدینه و مکه و اعمال حج ببرم دوباره شروع کردم امیدوارم خداوند یاری کند و تا اخر ادامه دهم منتظر دعاهای شما عزیران هستم.

هر سحر در مدینه حال و هوای خودش را داشت من که تقبل کرده بودم دو تا خانم بالای ۷۵ سال را همراهی کنم به مراتب کارهایم نظم نمی گرفت چون بایستی با آنها هماهنگی میکردم و مواقبشان باشم احساس میکردم این هم از الطاف خداوند است که به من ارزانی داشته است . سحر را با همراهان در رستوران سحری می خوردیم و گاهی در هتل و گاهی هم به حرم می رفتیم برای نماز. نماز صبح مدینه حال و هوای خاص خودش را داشت. از قرائت امام جماعت خیلی خوشم می آمد قرائت حمد و سوره به لهجه عربی عجب زیبا بود . جالب بود که مردم آنجا بخصوص متمولین یک ماه رمضان را در مسجد النبی یا در مکه مسجد الاحرام می مانند و خدمه ها سحری و افطاری انان را می آودند. برنامه سحر و افطار انان با ما فرق میکرد. از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب وقت روزه گرفتن آنها بود. حتی دیده میشد اشعه خورشید در موقع غروب هنوز روی پرنده ها در آسمان است اما انان همینکه قرص خورشید به پشت کوه میرفت حمله میکردند به سفره های افطاری که بسیار هم طولانی بود و شلوغ با اینکه بیشتر مردم عربستان با ما شیعیان مشکل داشتند بخصوص شیعیان ایرانی و ما که از چادر پوشیدنمان کاملا مشخص بودیم اما بودند افرادی هم که به ما محبت داشتند. نماز صبح را خوانده و به هتل برگشتم و چرتی زدم و منتظر بیدار شدن همراهان شدم. صبحانه را در یخچال قرار داده بودم وقتی بیدار شدند خوردند و شال و کلاه برای رفتن به بقیع و ریختن گندم برای کبوتران بقیع. چه حال و هوایی داشت بقیع. خانمها را که داخل راه نمی دادند از پشت پنجره های مشبک بایستی می ایستادی و به قبور ائمه اطهار که همانند زندگیشان در زمان حیات ساده و بی ریا و بدون زر و زیور بود که اینچنین قبوری بنظر من شایسته بزرگان دینی است که در زمان حیات خود ساده ترینها بودند نگاه میکردیم و بر مظلومیت آنها اشک می ریختیم. گندم ها را برای کبوتران به داخل می پاشیدم و از خداوند می خواستم ما را با سیره ائمه آشنا کند و معرفت را به ما بیاموزد. دلم گرفته بود و های های گریه کردم که ناگاه مشتی محکم بر پشت سرم درد شدیدی را به من وارد کرد. برگشتم خانمی عرب و سیاه پوست را که تقریبا مسن بود را دیدم که شروع کرد به سر و صورت من کوبیدن. اول نفهمیدم چرا این کار را میکند بعد با صدای بلند وقتی هاج و واج بودن مرا دید با فریاد میگفت شرک شرک مشرک . تازه فهمیدم از اینکه من پشت پنجره های بقیع سرم را به میله ها تکیه داده و گریه میکردم این کار مرا شرک می دانستند و خواستم پاسخگو باشم و توضیح دهم که همراهان و دیگران گفتند حرفی نزن که شورطه ها از وی حمایت خواهند کرد. خلاصه کتکی نوش جان کردم و بعد از ساعاتی دعا و مناجات با ائمه اطهار بقیع به حرم حضرت رسول برگشتیم و منتظر نماز ظهر ماندیم. خانمی کنار دست من نشسته بود که اهل پاکستان بود تا متوجه شد من ایرانی هستم با انگلیسی شکسته شروع کرد با من صحبت کردن و من هم هر چی از کلمات انگلیسی میدانستم سعی میکردم بتوانم منظورم را به او بفهمانم. همراهان من کنار دست من نشسته و می پرسیدند چه می گوید که برای انان توضیح دادم ایشان چند سال است ازدواج کرده اند و بچه دار نشده اند آمده اند زیارت حج تا در کنار حرم پاک نبی خدا حاجتشان را بگیرند و از ما التماس دعا دارند. حرم شلوغ بود و هر چه به ظهر نزدیکتر می شدیم شلوغتر میشد. اکثرا قرآنی در دست داشتند و در حال قرائت قران بودند. در گوشه هایی از حرم دیده میشد خانمهای مبلغه عرب که جوان هم بودند عده ای را دور خود جمع کرده بودند و تبلغ وهابیت را می کردند. چیزی که برای من جالب بود اینکه در قسمت خانمها هم که هیچ مردی حضور نداشت نقاب از چهره بر نمی داشتند.

                                                                              ادامه دارد

پ . ن ۱. کاش به اون روزها برگردم و قدر ساعات خوش در کنار مرقد حضرت نبی اکرم بودن را دوباره حس کنم. واقعا الان خودم دلم تنگ شد برای آن روزها.

پ .ن ۲. یکی از عزیزان در همان زمان که میخواستم بروم گفت می گویند در حرم پیامبر جایی است که محل زندگی حضرت فاطمه بوده و از طرف من آنجا را ببوس اما من از هر کسی پرسیدم چیزی نمی دانست.

چی بنویسم و چرا بنویسم؟

تاریخ: دوشنبه سیزدهم مهر 1388 ساعت :13:57 

هر روز میخواهم دغدغه های فکریم را بنویسم. هر روز میخو اهم کتابهایم را چاپ کنم. هر روز میخواهم حرف دلم را بر لوح سفید کاغذ بنویسم . هر روز میخواهم فریاد بزنم آنچه را نمی توانم. دلم میخواهد حقیقت مهاجرت را بگویم راستش میترسم من مثل قهرمانان این مرز و بوم و آزاد مردان و آزاد زنان تن کتک خوردن و زندان رفتن و بازجویی شدن و اینکه بعد هم بازجو برام توی وبلاگم بنویسه را ندارم دروغ چرا میترسم. من شجاع نیستم و به همین علت دیگه نه کتابی چاپ می کنم و نه مقاله ای می نویسم. آخه برای من تعریف نشده که تا چه حد آزادم بنویسم و بگویم. یک وقت از دین و خدا می نویسم خب برداشت مسئولین امر این است که کفر نوشته ام و من سواد دین شناسی را ندارم. یک وقت از سیاست می نویسم من نه اهل سیاستم برخلاف اینکه در اقصی نقاط ایران همه سیاسی شده اند از چوپان در دشتها تا غار نشین ها در کرمان و من اصلا نباید سیاسی حرف بزنم یک وقت از مشکلات شهر می خواهم بنویسم مدعی پیدا می کنم که مگر تو شهرسازی یا شهرداری چی هستی ؟ از بهداشت نگو و نپرس که می گویند مگر متخصص امور بهداشتی ؟ واقعا نمی دانم جایگاه من در کجاست؟ به همین خاطر سعی می کنم برای اینکه صفحات وبلاگم را خالی نگذارم و برای آن عزیزانی که به این وبلاگ سر می زنند وقت می گذارند و میخوانند و گاه گداری هم با نظراتشون منو ارشاد و راهنمایی می کنند دل مشغولی های خودم یا اتفاقات روزانه را بنویسم شاید هم کمی خودم خالی شوم و هم دیگران مشغول.

خانه از پای بست ویران است!!!؟؟؟

تاریخ: شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت :13:20 

شکر خدا جمعه خوبی سپری کردیم. بعد از مدتها بازدیدی از پدر و مادرم داشتیم که به خاطر مشغله کاری نزدیک یک ماه بود ندیده بودمشان. تعجب نکنید در یک شهر زندگی می کنیم اما گاهی فقط می توانیم با تلفن احوال همدیگر را بپرسیم.(بازم خدا پدر و مادر گراهام بل را بیامرزد که تلفن را اختراع کرد اینم برای شادی روحش) بیچاره پدر و مادر هم که متوجه گرفتاری شغلی ما هستند اعتراضی نمی کنند خداوند سایه همه پدر و مادرها را روی سر فرزندانشان حفظ کند. با برنامه ای که برای خودمان تدارک دیدیم و پیشنهاد دهنده آن هم خودم بودم خب کمی استرسها کمتر شد اما با همه تصمیم گیری که کردیم گاهی دلم می گیرد که کاش زودتر می توانستیم برویم. این آرزو بی علت نیست. رفتارها و ناهنجاری هایی که در جامعه بخصوص در محیط کار دولتی وجود دارد ماندن را برای آدمی سخت می کند. متاسفانه در مملکت ما دروغ و چاپلوسی و تظاهر حرف اول را می زند و اگر فردی بخواهد از راه درست وارد شود هیچ کاری نمی تواند بکند. دولتمردان ما این رفتارهای غیراخلاقی را برای مردم جا انداخته اند بحدی که در خانواده ها می بینیم که به بچه ها می گویند دروغ بگو تا کارت پیش برود. این مورد را من بارها در میان آشنایان دیده ام. محیط کار هم که نپرسید که از صبح اول وقت می آیی با حرفهای ضد و نقیض روبرو میشود تا وقتی میخواهی بروی. با یکی از همکاران صحبت میکردم که فلانی این آماری که شما جهت برنامه های اداره داده اید حداقل واحد خود من درست نیست چرا اینچنین دروغ آمار به خورد مردم می دهید؟ گفت تقصیر من نیست در دفتر آقای ..... برای دادن آمار جلسه داشتیم که خود بنده خدا روی بندهای گزارش خط می کشید و همه را اضافه میکرد. گفتم پس این همه وقت ما را برای چه می گیرند جهت جمع آوری آمار و تهیه گزارش خودشان گزارشی تهیه کنند که مورد پذیرش مسئولین رده بالاتر است دیگر نیازی به وقت گذاشتن ما نیست. گفت خب اینها می خواهند آمار واقعی را بدانند تا تغییر را بر اساس آن بدهند. با اینکه خیلی از این مسائل را می دانم اما وقتی از زبان مسئولی می شنوم مغزم سوت می کشد. آخه فریب و دروغ و تملق و ریا تا کی؟ از زندگی در این محیط دلگیر میشوم و دعا می کنم خداوند زودتر ما را از این محیط نجات دهد چرا که هر کاری می کنم نمی توانم خودم را با چنین ناهنجاری هایی وفق دهم. زندگی در چنین محیطهایی زجرآور است و جامعه ای هم که به چنین رفتارهایی عادت کرد نمی شود به این راحتی ها عوضش کرد. در حقیقت خانه از پای بست ویران است.