- دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند
- دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند
- دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد .
پس ، از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید ، چون عاقبت دودسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن بسیار سخت است و دشوار .
سایت فرارو :
کد مطلب : 29111 | 13 مرداد 1388 ساعت 9:48 |
دل نوشته مهدی خزعلی:
از دروازه زندان اوین وارد میشویم، ماموران میگویند لطفا سر خود را روی پشتی صندلی جلو قرار دهید! نمیدانم میخواهند راه را نشناسم یا زندانبان را! در مقابل بند 209 متوقف میشویم، برایم چشمبندی میآورند تا چشم از هر چه غیر اوست ببندم. جز یار نبینم و مهیای دیدار دلدار شوم، به اتاقکی کوچک راهنمایی شده و یک دست لباس آبی زندان به من میدهند.
باید رخت شهرت و لباس تفاخر از تن بیرون کنی، اینجا میقات است، آنگاه که یکی یکی جامه از تن به در میکنم خود را در میقات میبینیم، میخواهم تلبیه گویم، لبیک، لبیک، اللهم لبیک، در دل با خدای خود زمزمه میکنم. آیا لیاقت دیدارش را دارم؟ بر خود نهیب میزنم، اگر نداشتی دعوت نمیشدی، او کریم است و مهماننواز.
دو انگشتری دارم که از خود جدا نمیکنم، یکی عقیق است و بر آن شرفالشمس حک شده است و در زیر نگین آن تربت سیدالشهدا و غبار داخل ضریح علیابن موسیالرضا و حرز جوادالائمه (علیهمالسلام) قرار دادهام و به روایت امام صادق (علیهالسلام) یکی از نشانههای چهارگانه مومن است (التختم بالیمین) و دیگری حدید است با اذکار خاص خود که دل را در برابر دشمنان و ظالمان قوی میدارد، به یاد دارم در میقات که باید تمام زینتها را از خود دور کرد، عالم ربانی حضرت آیتالله سیدمهدی موسویبجنوردی، این دو را مصداق زینت ندانستند و با انگشتری محرم شدم، اما در این میقات انگشتریم را نیز از من گرفتند. گویا یار میخواهد همه دلبستگی و وابستگیها را از من بگیرد، وقتی برای اولینبار از انگشتریهای خویش جدا میشوم. با خود میگویم تو به نزد حضرت دوست میروی و او بهترین حافظ است چه نیازی به اینها داری؟ (فالله خیر حافظا و هوارحم الراحمین) و با خشنودی آنها را تسلیم زندانبان مینمایم. در مسجد شجره هنگام احرام برای تشخیص زمان ساعت به دست دارم، اما در میقات اوین ساعت را نیز از تو میگیرند. در خلوت یار زمان معنا ندارد، آنگاه که با دلدار عشقبازی میکنی، زمان و مکان از یادت میرود، نمیدانی ساعتها چگونه میگذرند و درازی شب مطلوب است؟
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز
یا آن عاشق بیدل که میگوید:
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب، در صبح باز باشد
از زندانبان خواستم قلم و کاغذم را همراه داشته باشم، اما، آن را نیز دریغ کردند، اگر در عرفات از معرفت یار مینوشتم، در مشعر شعر شعور دلدار میسرودم، در مزدلفه حلقه زلف نگار میکشیدم و در منای عشق قلم را به قربانگاه یار میدواندم، امروز میخواهم به خلوت یار بروم، قلم نیز بیگانه است. اینجا نرد عشق میبازند و تاس عشق میاندازند، نه جای قرطاس است؟
مثنوی عشق را بر قلب عاشق حک میکنند و مرکب عشق خون دل عشاق است، لوح و قلم و دوات بیرون نه،
فادخلی فی عبادی.
دگر هیچ به همراه ندارم، دست خالی اما با دلی پرامید به میهمانی کریم میروم. زشت است در میهمانی کریم با خود زاد و توشه بردن!
وفدت بغیر زاد علیالکریم
منالحسنات و القلب السلیم
وحمل الزاد اقبح کل شیئی
اذا کان و فود علیالکریم
باز چشمبند را بسته و زندانبان دستت را میگیرد و از هزار توی پر پیچوخم بند عبورت میدهد، آری هرچند چشم از غیر یار بستهای، اما راه، پر پیچوخم و فرازونشیب است، اگر خوب بنگری میخواهد بگوید راهنمایی لازم است تا دستت را بگیرد! این هادیان راه، ائمه هدی (ع)اند، پس دستت را به دست آنان بسپار تا به دیدار دلدار وخلوتگه یار درآیی!
سلول انفرادی 129 خلوت من است. پای در حرم یار مینهم و درب آهنین، ارتباط مرا با اغیار قطع میکند. سلولی به عرض کمتر از 2 متر، درازی کمتر از 3 متر و بلندای نزدیک به 4 متر با دربی فولادین و جدار سیمانی حصن حصین تست، نه نقشی بر دیوار و نه قاب عکسی که تو را به خود مشغول دارد، نه زیوری، نه زخرفی، نه صدایی، نه همسخنی، نه همدلی، یک لحظه از تمام دنیا منقطع میشوی و دیگر نمیاندیشی جز به یار، هیچ نداری جز دلدار و هیچ نخواهی جز دیدار!
با خود میگویی: چقدر تنهایم، یار درگوشات نجوا میکند: فانی قریب (من که نزدیکم)، این لحظه دیدار است و یار به تمام قامت در برابرت جلوه میکند، او را حس میکنی، چه نزدیک است، مثل رگ گردن، نه، نزدیکتر است، در دل جای میگیرد، با تپش دل میتپد و تو را میخواند (انیفی قلوب منکسره)
همیشه جایگاه اعتکاف خویش در مسجد جامع را قطعهای از بهشت میدانستم، اما نه، سلول انفرادی چیز دیگری است، اینجا قطعهای از بهشت است، چه خدای زیبایی، چه جمالی، چه دلبری داشتیم و از او غافل بودیم، اشک امانم نمیدهد، نمیدانم اشک شوق دیدار است یا حسرت عمر بر بادرفته؟
تازه خدایم را یافتهام، او را در آغوش میکشم، نه، اوست که مرا در آغوش گرفته است، من که لیاقت ندارم، عبد گنهکارم، مرا با یار چه کار؟ او رحیم است و غفور است و ودود.
کافی است دل از اغیار بشویی تا خانه دلدار شود و چشم از غیر بپوشی تا لایق دیدار شود، او خود به سراغت خواهد آمد. این آغاز عشقبازی و گفتوگویی عشاق است، آنگاه که «قدقامت الصلاه» میگویی، قامت یار در برابر تست، آنگاه که در نماز دست نیاز به درگاه بینیاز دراز میکنی، خود را عین نیاز و یار را ذات بینیاز میبینی.
پس در برابر عظمتش تعظیم کرده و به رکوع میروی، در سجده عشق با او سخن میگویی، یقین داری میشنود و اجابت میکند (ادعونی استجب لکم)، قرآن صاعد را به دست میگیری، زمزمه عاشقانهات را به گوش یار میگویی و حس میکنی که میشنود و میبیند، تلاوت قرآن را آغاز میکنی در خلوت سلول انفرادی صدای یار در گوشات طنینانداز میشود، او با صدایی آشنا با تو سخن میگوید «فاستقم کما امرت» (استقامت کن آنچنان که امر شده است).
یادمه آن زمانها که بچه بودم پدرم روزنامه نگار بود و ما جزء طبقه متوسط جامعه بودیم اما در مدرسه من هم طبقه پایین شهر بود و هم متوسط اما از طبقات مرفه فقط معلمها را می دیدیم. قشر معلم بود که با متوسط به پایین خیلی فرق داشتند. گاهی در فیلمها که مردم در خانه اشان مبل و میز و صندلی داشتند آرزوی چنین خانه هایی داشتم. از پدر و مادرم شنیده بودم که مرفهین جامعه افرادی هستند که از قدیم و ندیم جد اندر جدشان پولدار بودند و به همین خاطر درس خواندند دانشگاه رفتند و خارج رفتند و با ما خیلی فرق دارند. بسیاری از مردم پایین شهر خدمتکاران همین طبقه مرفه بودند و گاهی سالیان سال در خانه کارفرما زندگی میکردند و به قولی محرم آنها می شدند. بخصوص که یاد گرفته بودم طبقه مرفه دین و ایمان ندارند و بی بندوبارند. انقلاب شد مستضعفین می خواستند از مستکبرین جامعه حق خودشان را بگیرند. معتقد بودند حقشان را خورده اند. خیلی از مرفهین که احساس خطر کردند خانه و کاشانه خود را گذاشتند و از ایران رفتند. آنهایی که ماندند رنگ عوض کردند و راه نگه داشتن ثروت و اندوخته خود را یافتند. اما اینک وقتی نگاه می کنی طبقه مرفه جامعه آنانی نیستند که روزگاری اصل و نسبشان پولدار بوده. تحصیلکرده بودند بلکه حالا مذهبی هایی هستند که دم از دین و ایمان می زنند. دوستی به من گفت" فریبا خانم شما خانه اتان بالای شهر است یک کارمند ساده هستی از کجا آورده اید؟" گفتم : اولا که ما خانه نداریم و در طبقه دوم خانه پدر همسرم زندگی می کنیم. دوما پدر و مادر همسر من ۸۰ سال از سنشان می گذرد و بیش از ۵۰ سال ازدواجشان در همین خانه بوده اند که زمانی اینجا بر و بیابان بوده ثانیا پدر بزرگ همسرم تاجر این شهر بوده و تازه بیشتر ارثش را بخشیده و همین خانه را برای فرزندش گذشته اما ۹۸ درصد محله ما پاسدارند و جوانند. همه ماشینهای هیوندای و بنز و ماکسیما و زنتیا و خانه شان هم کمتر از ۱۵۰۰ متر متراژ ندارد. مدتی پیش یکی از اشنایان بعد از سالها از امریکا امده بود و به خانه ما امد با لبخندی گفت فلانی کوچه کاخ نشینها می نشینید؟ بله دوستان متاسفانه تمام این محله مذهبی هستند که اکثرا هم شهرستانی یا اهل روستاها هستند. اما نمی دانم چی شده که یک فرد نظامی میلیاردر میشود؟ مسجد محله ما روزی نیست که جای سوزن انداختن باشد. خانه اشان تا مسجد کمتر از ۵۰ متر فاصله دارد اما نوکر انان باید خانم را تا مسجد برساند و بایستد تا نمازش به جماعت تمام شود. هر کدام حداقل دو تا نوکر و کلفت دارند. از خانه بیرون که می ایند می بینید همه خانواده تیپ مذهبی دارند اما با چه فیس و افاده ای جلو یکدیگر بیرون می ایند. مسجد که خانه خدا است را بالا شهر و پایین شهر کرده اند. یک مسجد در محله بالای شهر برای مراسم ختم چند برابر یک مسجد در پایین شهر هزینه می گیرند. وقتی ختم همکاری یا اشنایی در مسجد پایین شهر برگزار میشود کمتر کسی حاضر میشود به مجلس ختم برود اما در بالای شهر جای سوزن انداختن نیست. محل دفن مرده هاشون فرق دارد. همه در قبرستان عمومی دفن نمی کنند و هزاران مورد دیگر که متاسفانه بعد از انقلاب نصیب بچه مذهبی ها شده خوب معلوم است که اینها نمی خواهند مشکلی برای این دولت پیش بیاید چون بطور بادآورده ای پولدار شده اند و تازه بدوران شده اند. کاش آقا ظهور فرمایند.
به گزارش «موج سبز آزادی» متن کامل این نامه که امروز در روزنامه اطلاعات به چاپ رسیده است، به این شرح است:
حضرت آیت الله جناب آقایهاشمی شاهرودی
ریاست محترم قوه قضائیه
با سلام و تحیات
به خاطر دارم نیمه اردیبهشت 1358 برای زیارت عتبات عالیات به نجف اشرف مشرف شدم. در بدو ورود مرحوم شهید آیت الله سید محمد باقرصدر طاب ثراه نگارنده را سرافراز فرمودند و به همراه یکی از دوستان مشترکمان به محل اقامت اینجانب تشریف فرما شدند و زیارت ایشان نصیبم شد. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی که هرگز از خاطرم نمیرود. ایشان از مباحثات با ابن عمّشان امام موسی صدر، و یادداشتهای درس مرحوم والدما، آموزگار جاودان فقاهت مکتب قم «آیت الله سید محمد محقق داماد» و نظریات جدید مطروحه در این مکتب سخن گفتند. از استاد مرتضی مطهری که شهادتشان تازه رخداده بود و نظراتشان گفتگو به میان آمد. آنگاه ایشان خطاب به اینجانب فرمودند «این روزها آقای سید محمودهاشمی که گویی فرزند من است برای حفظ جانش عراق را به قصد قم ترک کرده است و نوید دادند که ایشان میتواند صدیق همفکرگرانبهایی برای شما باشند». من که نادیده خریدار شده بودم نخستین بارکه جنابعالی را در قم زیارت کردم، درست همان یافتم که فرموده بودند. اینک به حکم ولایت دوستی، و با استفاده از حقوق شهروندی، مایلم که بی پرده سطور زیر را به عرض برسانم:
گرگها خوب بدانند در این ایل غریب / گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند / توی گهواره چوبی پسری هست هنوز آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان / دل دریایی و چشمان تری هست هنوز شاعر : دکتر زهرا رهنورد