مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

یا ضامن آهو مددی

میلاد اسوه آزادگی و مهربانی و گذشت ضامن آهو مبارک باد

امشب ماه رنگ دیگری دارد، ستارگان به حد اعلای درخشندگی میرسند، امشب آسمان نورانی است عطر خوش بوی بهشتی سراسر گیتی را فرا میگیرد. امشب شب عشق است شب تجلی نور خدا روی زمین است. امشب ملائک بر روی زمین مستقر میشوند تا با خاکیان جشن بگیرند. مدینه رنگ و بوی دیگری دارد. چهره نجمه خاتون (تَکتُم بانو)  نورانی است همه جمع اند خانه موسی ابن جعفر چراغانی است . امشب شب تجلی خوبیهاست مهر است کرامت است محبت است و انسانیت. امشب همه در این جشن و پایکوبی شریکند. امشب مشهدالرضا غوغا است. هشتمین امام در هشتمین روز از هشتمین ماه از هشتاد و هشتمین سال شمسی و جمعه عشق متولد میشود. امشب رضا به حکم قضای الهی پا بر زمین خاکی می گذارد تا عشق و عاطفه و محبت و کرامت متولد شود. امشب امام آزادگان متولد میشود. امشب تولد امامی است که شهد شهادت را نوشید تا جام می حکومت او را مست نکند . امشب فرزند زندانی ۷ ساله عشق پا به جهان گذاشت تا دگر بار نور خدا را به مردم ارزانی دارد. فردا همه شادیم همه سرخوشیم همه مستیم از می عشق رضا . فردا جمعه زیبای مهدی عزیز است. باید همه به دست بوسی مادرش نجمه خاتون برویم و عرض ادب کنیم و تبریک بگوئیم. باید به خدمت پدر بزرگوارش موسی ابن جعفر برویم و خبر خوش تولد فرزندش را بدهیم و مشتلق بگیریم. بیائیم امشب دست به دعا برداریم و به حق پدر زندانی این بزرگوار و به حق روزهایی که حضرت موسی ابن جعفر در بند هارون الرشید بود دعا کنیم که عزیزانمان عرب سرخی - تاج زاده - رمضان زاده - ابطحی - طباطبایی - صفایی فراهانی - نبوی - شریعتی -عطریانفر -  زیدآبادی - ژیلا بنی یعقوب -  مهندس کاظمی -قوچانی - هنگامه شهبدی - بهمن احمدی امویی   و تمام کسانی که در راه آزادی و انسانیت در زندان بسر می برند ،امام رضا ضامن آهو اسوه بخشش و مهربانی را واسطه قرار دهیم که این عزیزان در اسارت ظلم و جور به نزد خانواده هایشان برگردند و مردم مسلمان ایران طعم خوش آزادی را بچشند. دعا کنیم قبل از عید ولایت عید غدیر این عزیزانمان در آغوش خانواده هایشان باشند تا همه با هم شاد باشیم و شادی کنیم بیائیم خداوند را به بنده عزیزش آقا و مولایمان امام رضا قسم دهیم که زمینه آزادی عزیزان این ملت که تنها برای دفاع از اسلام و مردم و آزادی و استقرار حق بر باطل و دفاع از آرمانهای امام راحلمان به اسارت رفته اند را فراهم نماید.

 

google street و ایران سبز

صبح همه دوستان عزیز بخیر و خوشی . بعد از مدتها که هر شب با استرس می خوابیدم و ماهها بود خواب راحتی نداشتم دیشب الحمد الله خوب خوابیدم و خوابهای خوشایندی در زمینه کار هم دیدم.  خلاصه امروز هم سرحال به کار مشغول شدم و با اینکه میدانم چه روز شلوغ پرکاری خواهم داشت عین خیالم نیست. همیشه دلم میخواهد با روی خوش با ارباب رجوع روبرو شوم گرچه در اوج ناراحتی هم سعی میکنم ناراحتی خودم را به دیگران انتقال ندهم . معمولا ناراحتی ویروسی بسیار مسری دارد که خیلی زود انتقال پیدا میکند. دیشب ساعتها نشستم پای کامپیوتر و چون خانه ما شده بیمارستان و چند نفر بستری داشتیم( خواهرم - شوهر خواهرم - همسرم - دختر خواهرم) همگی آنفلونزا گرفته بودند(نترسید از نوع خوکی شکر خدا نبود) وضعیت خواهرم از بقیه بدتر بود و سام در عین حالی که خودش مریض بود مجبور شد به مداوای آنها بپردازد. به خواهرم سرم وصل کرد و آمپولهای مورد لزوم را در سرم ریخت و به شوهرخواهرم و دخترش هم آمپولهای لازم را تزریق کرد . جالب است حاضر نشد خودش آمپول بزند. اینم از لطف آقایون پزشک است  خلاصه چون همه در این حال و وضع بودند منم خودم را مشغول کامپیوتر کردم و در google street شروع به چرخیدن کردم. اکثر خیابانهای ونکور و شهرهای اطراف ، تورنتو را دیدم . یادی هم از سفرهای گذشته کردم و سری به فرانسه زدم و شهر و خانه ای که اقامت داشتم را دوباره دیدم و کلی خاطره برایم تازه شد. بعدش هم رفتم سراغ ایتالیا و شهر میلان یادش بخیر چه روزهایی بود. در کشورهای آسیایی هم که گوگل استریت کار نمی کرد که برایم کمی عجیب بود مثل کره ژاپن مالزی خلاصه با همه پیشرفتی که داشتند این مکانات را نداشتند. از قرار معلوم فیلم برداری ها مربوط به همان روز است دو شهر ونکور و تورنتو را با هم مقایسه کردم. در این فصل ونکور عین بهار سرسبز و زیبا بود وای از طبیعت زیبایش و خیابانهای عریض و طویل و خلوت آن اما تورنتو طبیعتی زمستانی داشت و درخت ها همه برگهایشان خشک شده و خلوت بودند. با اینکه آنجا هم بزرگ و زیبا بود اما به زیبایی ونکور نمی رسید. خانه های ویلایی شیکی که در هر دو شهر بود صحنه های فیلم های پزشک دهکده و یا خانه کوچک و بچه های جزیره به خاطر آدمی می اورد. کلی ذوق کردم خدایا یعنی میشه مردم ما هم روزی چون این مردم در این آرامش و زیبایی زندگی کنند. ؟ یعنی میشود اینقدر در مملکت ما آزادی که حق هر انسانی است داده شود و بجای اینکه دولتمردان ما وقتشان را برای بگیر و ببند مردم بی گناه و عزیزانمان و در زندان انداختن انها سپری کنند به فکر ساختن مملکت و فراهم کردن آسایش برای مردم باشند. آیا میشود این همه سرمایه این مملکت که از کشور خارج میشود و بخاطر مسائل سیاسی (نه از سر دلسوزی و مسلمانی) خرج دیگر کشورهایی که هیچ نفعی هم برای ما ندارند و اکثرا هم دشمن ما هستند خرج همین مردم نجیب و کم توقع ایران میشد و کشوری که این همه ثروت دارد  مردم این مرز و بوم هم در آسایش و آرامش و خوشی زندگی کنند. بخدا قسم میشود اگر بخواهند میشود. چون ما کشوری ثروتمند هستیم اما ثروت کشورمان خرج جاهای دیگر میشود و الا روزگاری ایران بهشتی برین بوده که به این روز و حال در آمده است . به امید پیروزی و بهروزی مردم ایران سبز.

مشغله های فکری

نیمه های شب خواب می دیدم که یک دفعه از خواب پریدم. نگاه به ساعت کردم ۲ شب بود . سام هم بیدار بود و داشت مطالعه میکرد. متاسفانه فراموش کردم  چی خواب می دیدم دیگه خوابم نبرد. هر چه دست به دست شدم فایده نداشت تا اینکه بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. وای از این آشپزخانه که هر وقت وارد میشوی بیرون آمدنت هیات است. ساعت ۵.۵ صبح بود رفتم نماز خواندم سام را هم بیدار کردم تا نمازش را بخواند بعد از نماز او هم دیگر نخوابید. منم که طبق معمول مشغول کار در آشپزخانه شدم که یک دفعه صدای زنگ ساعت بلند شد که هر روز کوک میشد برای بیدار شدن و رفتن سر کار. باورم نمی شد اینقدر زود گذشته باشد. کار ادم را حسابی مشغول میکند. سام همیشه به من میگه " تو نمیتونی لحظه ای راحت بشینی " راست میگه هر جا هستم باید مشغول کاری شوم. امروز هم که روز شلوغی داشتم. اول صبح آمدم اداره برای تنظیم سند زمینی باید میرفتم دفتر خانه و از آنجا برای انتقال سند ماشین و تعویض شماره کار داشتم خلاصه در این چند ماه باقیمانده باید کارهای عقب مانده را انجام دهم. وای که در این دفتر خانه ها و راهنمایی و رانندگی چقدر وقت آدمی تلف میشود. بعدش هم برگشتم اداره و کارهای روزمره اداری. بین راه هم سام میگفت طبق برنامه ریزی که کردیم اگر مشکلی پیش نیاید و تا آخر آذرماه ویزامون بیاد سه ماه تا عید مانده را هر کاری داریم انجام دهیم و برای نیمه دوم فروردین هم بلیط تهیه کنیم حالا می بینم ۵ ماه و نیم وقت داریم که خیلی کم است. تماسی گرفتم با دفتر تهران ببینم فرمهای مدیکال آنجا رسیده نه که اعلام میکرد شماره مورد نظر مسدود میباشد. خلاصه بایستی عصر با دفتر کانادا تماس بگیریم. هزار و یک کار دارم و یک دفترچه یادداشت گرفتم تا الویت بندی کنم و به ترتیب کارها را انجام دهیم. خدا کند کارها خوب پیش برود.

پ.ن . عزیزی برای من کامنت خصوصی گذاشته در مورد مطلب قبلی که چون از طریق فدرال اقدام کردیم نیازی نیست حتما چند ماهی را در تورنتو باشیم می توانیم از اول هر شهر یا استانی بخواهیم برویم دوستان عزیز که کانادا هستند کسی توضیح بیشتری در این خصوص دارد به ما بدهد ؟

جزیره پرنس ادوارد

این روزها بیشتر بحث و گفتگوی ما شده این چند ماه باقیمانده را چیکار کنیم؟ وقتی رفتیم کانادا چیکار کنیم که بهتر نتیجه بگیریم؟ واقعا عجب دنیایی شده  در عرض چند دقیقه پای اینترنت نشستن تمام چیزهایی را که میخواهی بدست می آوری . منم که این روزها شده ام یک پای ثابت کامپیوتر و اینترنت هر سایتی را که فکر میکردم در ارتباط با کانادا به ما اطلاعاتی بدهد جستجو کردم. از شرکت های کاریابی گرفته تا دانشگاهها و رشته های تحصیلی و قیمت آپارتمان در شهرهای مختلف . ما که در فرم اولیه زده ایم تورنتو و آن موقع مثل الان (شش سال پیش) اطلاعات کافی در مورد شهرهای کانادا نداشتیم و الا ونکور را انتخاب میکردیم بایستی حداقل سه ماه اول را در استان انتاریو و یکی از شهرهای نزدیک تورنتو باشیم. شرکتهایی که خانه هایی را برای اجاره در سایت قرار داده بودند  و امکاناتی را که داشت بررسی کردم . اولین مورد در دل شهر تورنتو آپارتمانی در طبقه پنجم بود مبله (ماشین لباسشویی ، ظرفشویی، کاناپه ، اجاق گاز ، یخچال) قیمت زده بود ماهیانه 1080 دلار با متراژ 60 مترمربع و بعد  980 دلار با همین امکانات و سومی 840 دلار متراژ 40 متر که شکلی زیبا داشت اما فکر کنم کل آپارتمان اندازه هال خانه الان خودمان نیست و تقریبا نزدیک به دریا بود . من خودم از شهرهای شلوغ خوشم نمی آید و همسرم نیز به جاهای آرام علاقه بیشتری دارد چون قصد ادامه تحصیل در آنجا دارم پیشنهاد من بود که به یک شهر کوچک نزدیک تورنتو برویم که هم خانه بهتری بتوانیم اجاره کنیم و هم آرامش بیشتری برای درس خواندن داشته باشیم. همیشه وقتی فیلم بچه های دهکده و یا خانه کوچک دوران کودکی خودم را بیاد می آورم آرزوی رفتن به جزیزه پرنس ادوارد را داشتم حالا نمی دانم این جزیره مانند همان آواز دهل شنیدن از دور خوش است میباشد یا اینکه واقعا اینقدر زیبا و قشنگ است شاید به کانادا رفتیم سفری هم به این جزیزه رویای کودکیم داشته باشم. خلاصه اینکه با تشریف آوردن مدیکالمون خیلی از تصمیمات ما عوض شد. برنامه ریزی بر اساس برنامه تستهای پرشکی ، زمان آمدن ویزا و... باید انجام گیرد. فقط امیدوارم خداوند همراهیمان کند و زندگی بهتری بتوانیم در پیش رو داشته باشیم.

ماجراهای روز پنجشنبه من

امروز روز شلوغی بود. خسته کننده و در عین حال لذت بخش. ظهر که سام آمد دنبالم گفت خیلی خسته ای گفتم خسته ام اما وقتی می بینم میتونم گره ای از کار کسی باز کنم لذت میبرم. داریم آپارتمانهای استیجاری را تحویل آنهایی میدهیم که اسامی آنها اعلام شده است. اکثرا خانواده های فقیر هستند وقتی به شماره تلفن آنها نگاه میکنم می بینم که همگی مربوط به محله های پایین شهر هستند. از صبح خودم دنبال تشکیل پرونده آنها هستم با اداره گاز تماس بگیرم برای نصب گاز آپارتمانشان خلاصه در این چند روز شلوغی یه اشتباه هم کرده بودم و نقشه گاز یکی از آپارتمانهارااشتباه داده بودم حدود ۱۰ نفر ارباب رجوع همزمان کپی هایشان را روی میز من گذاشته بودند و همه هم با یکدیگر و همینطور با من حرف میزدند. یکی از آنها هم خانمی بود که بچه شیرخوارباهاش بود و گریه اون تمام اداره را برداشته بود. یکی خانمی مسن بود که دست روی کمرش گذاشته بود و میگفت از پله آمده بالا از نفس افتاده. دستش را گرفتم و گفتم مادر بنشینید تا نفستان جا بیاید. خانمی هم پسر بچه ای ۷ یا ۸ ساله همراهش بود که شیطونی میکرد و اعصاب مادرش را خرد کرده بود منم همزمان که داشتم پرونده ها را راست و ریست میکردم از کشو میزم سیبی برداشتم و به پسر بچه دادم اونم خوشحال گرفت و گوشه ای ایستاد و خورد. مردی که جانباز جنگ بود و خیلی مودب که به خودم گفتم این بنده خدا رفت به وضعیت درآمد (نه درست راه میرفت نه میتوانست درست صحبت کند) تا یک عده ای حالا بخورند و بچاپند. دو تا آقا هم که معلم بودند و سعی میکردند در بین این جماعت کارگر و.... خودی نشان دهند (البته مودبانه) و بگویند ما قشر معلم هستیم البته گاه گداری تذکر میدادند که ما مرخصی گرفتیم و اینجا آمده ایم (فکر کنم منظورشان بود خارج از نوبت کارشان انجام دهم که بنظر من اگر قرار بر این بود افراد دیگر واجبتر بودند) خلاصه می گفتم در این وانفسا دست تنها بودم تلفن هم دائم زنگ میزد. یکی دو بار همسر عزیزتر از جان زنگ زد و گفتم ببخشید کار دارم بعدا تماس می گیرم که بعدی تا وقت تعطیلی اداره وجود نداشت . مادرم هم گفتم شب تماس میگیرم. ارباب رجوع را که باید جوابگو می بودم. گاهی آقای همسر می گوید تو در عین حال هم صحبت می کنی هم به دیگری گوش میدهی هم می نویسی چطوری اشتباه نمی کنی؟ خودم هم نمی دونم. بخصوص وقت نوشتن چک . خلاصه تا اخر وقت امروز نزدیک ۱۵ پرونده تشکیل داده بودم و با اداره گاز هم هماهنگ کرده بودم که وقتی رئیسم دید تعجب کرد گفت می گفتی بروند شنبه بیایند گفتم توی این مسیرهای دور گناه دارند . از کارم لذت بردم و زمانی که خانه آمده بودم تازه ناهار نوش جان کرده بودم که خواهرم زنگ زد و گفت فریبا میخوام برم کلاس کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام کنم با من میای آخرین مهلت است شنبه کلاس شروع میشود گفت خودم تنها قادر نیستم(در این موارد کم رو میشوند) خلاصه بازم لباس پوشیدم و دنبالم آمد و رفتیم ثبت نام کردیم و برگشتیم . تازه برگشته بودم که قرار شد برویم منزل پدر همسر گرامی برای شام هنوز شام نخورده برادرم زنگ زد و گفت : میهمان نمی خواهید؟ گفتم کی؟ گفت نیم ساعت دیگر گفتم شام منزل پدر جان هستیم و گفت بعد از شام میائیم. خلاصه تند تند شام خورده و برگشتیم خانه خودمان تا همین چند لحظه پیش که رفتند و منم نشستم پای کامپیوتر و آقای همسر هم تلویزیون نگاه میکنه.