مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

مهاجرت به کانادا

من برای آزاد اندیشیدن و آزاد زیستن با الهام از آیه مهاجرت در قرآن کریم تصمیم به مهاجرت گرفتم.

بیمارستان قلب کوثر شیراز

تاریخ: یکشنبه بیست و هفتم بهمن 1387 ساعت :13:28

 

دوستان عزیز این ۱۰ روز پایان ماه صفر از اربعین تا شهادت حضرت امام رضا ع پخش نوحه در این وبلاگ اجرا میگردد امید است مورد قبول دوستان قرار گیرد و دلشان شکست مرا از دعای خیر خود فراموش نفرمایند. التماس دعا

اربعین سیدالشهدا سرور و سالار شهیدان عالم اقا

امام حسین و یاران پاکش بر همه مردم جهان چه آنان

که مریدش هستند و چه آنان که نتوانستند وجود

مقدس امام حسین را درک کنند تسلیت باد.

سلام دوستان عزیز ببخشید بجای قسمت بعدی خاطرات مجبورم وقایع این چند روز اخیر رو براتون بنویسم شاید کسی بخواند و مسئولی جوابگو باشد.

چند روزی مریض بودم قلبم درد میکرد و از آنجا که فکر میکردم گرفتگی ماهیچه ای باشد یکی دو روز در خانه استراحت کردم بهتر که نشدم هیچ عصر جمعه شدت درد قلبم چنان زیاد شد که فریاد مرا که به قول همسرم تا پایم رو به قبله نباشد نمی گویم مریض هستم به آسمان برد بحدی که همسرم ترسید سریع مرا به بیمارستان قلب کوثر شیراز رساند(خودش پزشک عمومی میباشد) البته معاینات قبلی انجام داده بود و فشار خونم او را ترسانده بود و با قرار دادن قرص زیرزبانی وقتی ارام تر شدم حدسش این بود که ممکنه مشکلی پیش آمده باشد. به بخش اتفاقات رفتیم و هنوز شیفت پرستاری و پزشکی عوض نشده بود. متاسفانه شوهر من هم عادت ندارد جایی میرود خودش را پزشک معرفی کند. چون دیگر همراهان مشکل مرا توضیح داد و مرا روی یکی از تخت های بخش اتفاقات بیمارستان قلب کوثر شیراز خواباندند در حالی که از درد داشتم میمردم. پرستاری بعد از 5 دقیقه که با تلفن حرف میزد تشریف آوردند  و با دستور گفتند " خانم دگمه های لباست را باز کن میخوام نوار قلب بگیرم" گویا با نوکر در خونه باباش حرف میزد. میخواستم بگویم اگر خودم میتوانستم اینجا نمی امدم پس تو چیکاره هستی راستش ترسیدم چون میدانستم از این جمله به بعد چه رفتاری با من خواهد شد. مظلومانه گفتم چشم. با هزار بدبختی که هر تکانی میخوردم دردم شدت می گرفت دگمه ها را باز کردم و با بداخلاقی تمام نوار قلب را گرفت و عین طلبکارها رفت. از قضا دوست همسرم که یکی از متخصصین همان بیمارستان بود زنگ میزنه به شوهرم و کارش داشته که میگوید در بیمارستان خودتان هستم و ماجرا را تعریف میکند. چند دقیقه بعد پرستاری آمد و گفت شما همسر این اقا هستید؟ گفتم بله گفت خودشون پزشک هستند؟ گفتم بله گفت آقای دکتر ...پشت خط با شما کار دارند. شوهرم پشت خط رفت و متوجه شد که ایشان زنگ زدند به اتفاقات و با خانم دکتر کشیک صحبت کردند و توضیح دادند که ایشان خودشان پزشک هستند و خلاصه سفارش ما را کرده بودند. بالاخره خانم دکتر تشریف اوردند و معاینه کردند و نوار قلب را مشاهده کردند و آزمایش خون نوشتند و دستور وصل مونیتور قلب دادند و رفتند. خب این شیفت متوجه شدند که شوهرم خودش پزشک است و کمی کوتاه امدند. وای از اینکه بخش اتفاقات قلب بود و بخش پرستاری و پزشکی حدود فکر میکنم ۸ تا مریض قلبی در همه رده سنی خوابانده بودند و گویا پست پرستاری محل تفریح بود و خنده ها و تعریف های انان با صدای بلند که باعث بوجود امدن حداقل مشکل روحی و عصبی شدن من شده  بود و از ناله های دیگر بیماران هم مطمئن بودم چنین احساسی دارند تمامی نداشت و اصلا متاسفانه این درک را نداشتند بابا بیمارستان است بخصوص بخش اورژانس قلب و باید حداکثر سکوت و ارامش برای یک بیمار قلبی ایجاد شود. این قبل از شیفت عوض شدن . شیفت عوض شد و با سر و صدای زیاد خداحافظی و شیفت خوبی داشته باشید و خوش بگذره و ... از این تعارفها پرسنل جدید تشریف فرما شدند و اینها هم دیگه نمی دانستند که شوهرم پزشک است . بیماری در تخت کناری من خوابانده بودند گویا کسی در خانه نبوده و حالش بد شده بود و با تاکسی تلفنی به بیمارستان آمده بود. خدا شاهد است از همان پست پرستاری با صدای بلند نام و نام خانوادگی و سن و مشکل بیماری او و آدرس و شماره تلفن و خلاصه غر زدن که همراه نداری پس چه کسی شیشه خون شما را به ازمایشگاه ببرد و نمی دانید چه وضعیتی بود ؟ برای جناب دکتر تابنده که خود استاد شوهر من در دانشگاه و دوران تحصیل ایشان بوده و رئیس کنونی بیمارستان کوثر است متاسفم . تعریفهایی که شوهرم میکند که دکتر به ما اموز دادند حتی طرز لباس پوشیدن یک پزشک باید محترمانه و در شان او باشد ..... همه در پرسنل او برعکس بود. پرسنل جدید هم با سر و صدا و خنده و هرهر و کر کر نشستند در پست پرستاری و خانم دکتر کشیک هم تشریف آوردند. از همانجا صدا زد خانم ... کیست ؟ گفتم منم .گفت همراهت کیست ؟ گفتم ببخشید اینجا شلوغ بود رفتند توی راهرو که مزاحم اینجا نباشند گفت بفرستید دنبالشان بروند جواب آزمایش خونتان را بگیرند. نگهبانی آنجا بود خواهش کردم بیرون در محوطه آقای ... صدا کنید بفرمائید همسرتان کارتان دارند چند ثانیه ای رفت و امد گفت توی راهرو کسی نبود. گفتم در محوطه هستند اینجا خیلی سر و صدا بود هوا هم الوده رفت بیرون. اهمیتی نداد. پسر بچه ای حدود ۱۲ سال و خواهرش که فکر کنم حدود ۸ سال داشت انجا بودند گویا مادرشان را آورده بودند با دست اشاره کردم امدند خواهش کردم بروند در محوطه نام فامیل شوهرم را صدا کنند دو تا بچه معصوم محبت کردند و لطف نموده رفتند و شوهرم را خبر کردند امد . قسمش دادم ترو خدا منو از اینجا ببر . دارم دیوانه میشوم اگر تا چند ساعت دیگه اینجا بمونم دیوانه میشوم پزشک متخصص که ندارند عین خودت عمومی هستند تازه نه با رفتار و سابقه کار تو. خانم دکتر تشریف اوردند و پرستارهای مرد و زن جمع شده اند وای خانم دکتر چقدر لاغر شدی چیکار کردی.؟" هم ایروبیک میروم هم بدنسازی ، شام هم نمی خورم، ناهار هم مختصر ، تازه شدم ۵۳ کلیو در حالی که وزن من باید حدود ۶۸ تا ۷۰ کیلو باشه اخه لباسهایی که میخوام بپوشم از جمله همین شلوار باید باربی میشدم و....." به به و چه چه های بقیه هم در بخش اورژانس قلب حساب کنید. بیماران منتظر و ایشان تعریف و خلاصه اعصاب من داشت داغون میشد. شکر خدا جواب ازمایش خوب بود از همانجا خانم دکتر صدا کرد که پرستار تشریف بیاورند و نوار قلب دیگری بگیرند. خدا روز بد نیاره این یگی گویا دعوایش شده بود با صد من عسل قابل خوردن نبود" خانم لباست رو بزن بالا نوار بگیرم" نمی دونید با چه اخمی این جمله رو ادا کرد. با ترس و لرز دوباره این کار رو کردم و نوار گرفت و رفت . شوهرم با خانم دکتر صحبت کرد اگر مشکلی نیست می گوید میخواد برود خونه گفت در حال حاضر مشکلی نیست اما بهتر است چند ساعتی دیگر باشند . من اشاره کردم نه و دستور مرخصی منو از خانم دکتر گرفتند و رفتند صندوق برای همان سه ساعت مبلغ ۳۶۸۷۰  تومان از ما پول گرفتند بایت دو تا نوار قلب ویزیت پزشک ازمایش خون و هزینه بیمارستان. تازه بیمه هم بودم و این با دفترچه بیمه اینقدر شده بود  الا چند برابر باید میدادم اما خدا وکیلی حاضر شده بودم چند برابر این مبلغ بدهم و از آن دیوانه خانه که تعدادی پرستار و پزشک دیوانه های نافهم آنجا بودند خلاص شوم. بعد هم پرستار امد با بداخلاقی تمام مونیتور را از من جدا کرد حتی چسبهایی هم که چسبانده بود روی بدن را بر نداشت و همسرم آنها را جدا کرد و در سطل زباله ریخت و از بیمارستان کوثر شیراز با ان همه الاب و تولوپ قبل از به کما رفتن خلاص شدم. شکر خدا با مداوای شوهرم امروز حالم خوب است و پای دستگاه نشستم تا بنویسم چرا میخواهم از ایران مهاجرت کنم؟

خاطرات حج عمره قسمت 6

تاریخ: جمعه هجدهم بهمن 1387 ساعت :22:0 
 

ناهار را برای همراهان گرم کردم. اجاق گازی که فقط اسم اجاق گاز را داشت با هزار بدبختی تقریبا گرم شد و به حاج خانمها ناهار دادم و خوابیدند. من به حرم برگشتم. سیل جمعیت را می دیدم هنوز تا اذان مقداری مانده بود. از دیگران شنیده بودم که مغازه دارهای مکه و مدینه موقع نماز مغازه ها را باز می گذارند و به نماز جماعت می روند. تصمیم گرفتم قبل از رفتن به حرم به یک دو تا بازارهای سر راه تا حرم که مسیر زیادی هم نبود سری بزنم. برایم خیلی جالب بود بعضی مغازه دارها را دیدم که درون مغازه می مانند و کرکره در را پایین می کشند. بعضی هم بدون وضو همانجا می ایستادند و به جماعت میپیوستند. عجب نماز جماعتی بود هر جا می رسیدند حتی دو کیلومتر انطرفتر نماز جماعت می ایستادند و حتی از رکعت سوم نماز شروع می کردند و نماز ظهر را همان یک رکعت اخر یا دو رکعت اخر را می خوانند. فقط ظاهر را حفظ کرده بودند. جلو یکی از مغازه ها که میخواست ببندد و درون مغازه بماند رفتم گفت وقت نماز است برو بعد بیا گفتم خرید ندارم چند تا سوال برایم پیش امده. منتظر سوال من شد. پرسیدم چرا مغازه را تعطیل می کنید؟ گفت وقت نماز است مگر صدای اذان را نمیشنوی ؟ گفتم چرا می شنوم اما شما که نماز نمی آئید خیلی از شماها درون مغازه هستید پس دلیلی برای تعطیل کردن ندارید. گفت خانم چی می گویی اگر تعطیل نکنیم شرطه ها می ایند و ما را به زندان می برند. چیزی که یادم رفت در قسمت اول برایتان بگویم این بود که رئیس هتل به ما گفت چنانچه دلار یا تومان داریم از آنها کپی تهیه کنیم چون هم مغازه دارها هم صرافهای اینجا دزد هستند و به محض اینکه پول را به آنها دادید ماهرانه آن را با تقلبی عوض می کنند و پلبس را خبر می کنند هم پولتان رفته هم ابروی شما و باید دردسر ازاد کردن شما نصیب کاروان و بعثه شود. اگر کپی داشته باشید می توانید براحتی ثابت کنید که آنها کلاهبرداری کرذه اند. برایم جالب بود که نماز خواندن اینها و بستن مغازه ها اجبار است و اینها حتی اهل نماز هم بیستند. حرکت کردم و به طرف حرم رفتم و نماز ظهر را با جماعت خواندم . آنها نماز عصر را حدود ساعت ۳.۳۰ می خوانند و نماز عصر را فرادا خواندم. چند صفخه ای هم فران تلاوت کردم و به اطراف حرم سر زدم و از انجا به پشت میله های بقیع رفتم. در بقیع و حرم تا نزدیک افطار گذراندم و نماز مغرب و عشا را خواندم و به هتل برگشتم. حاجیه خانمها آماده شده بودند برای افطاری به رستوران برویم در رستوران همه چیز بود. میوه خرما زیتون چلو مرغ و.... خلاصه شام را همان افطار را خوردیم. همه فکر میکردند مادربزرگهای من هستند. تقریبا با همراهان آشنا شده بودم. رئیس هتل امدو گفت فردا به زیارت قبر مادر امام رضا خواهیم رفت و شما را به دیدن شیعیان مدینه می بریم. خسته بودم به اتاق برگشیم ردوشی گرفتم و تلوبزیون را روشن کردم و قدری تلویزیون نگاه کردم و شروع به نوشتن دیدنیهای این دو روز کردم تا سحر خوابیدم و ساعتی که کوک کرده بودم زنگ زد  و به رستوران رفتم برای سحری حوردن به رستوران رفتم و روزی دیگر را در کنار مرقد  پاک حضرت محمد ص و ائمه مظلو م بقیع شروع کردم. مقداری گندم اورده بودم که قرار گذاشتیم صبح با دو حاجیه خانم به پشت پنجره بقیه برویم و گندمها را برای کبوترهای بقیع بریزیم.

مدیر در انگستان و ایران

تاریخ: چهارشنبه شانزدهم بهمن 1387 ساعت :12:23 
 
مطلبی یکی از دوستان برایم ایمیل کرده بود دیدم بد نیست اینجا هم بگذارم تا شما دوستان هم از خواندن آن لذت ببرید.


 

 
 
 
 
 

انگلستان: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده میشود.

ایران: موفقیت مدیر سنجیده نمیشود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است.

 

انگلستان: مدیران بعضی وقتها استعفا میدهند.

ایران: عشق به خدمت مانع از استعفا میشود.

 

انگلستان: افراد از مشاغل پایین شروع میکنند و به تدریج ممکن است مدیر شوند.

ایران: افراد مدیر مادرزادی هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت است.

 

انگلستان: برای یک پست مدیریت، دنبال مدیر میگردند.

ایران: برای یک فرد، دنبال پست مدیریت میگردند و در صورت لزوم این پست ساخته میشود.

 

انگلستان: یک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدیر شود.

ایران: یک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حالیکه مدیرش سه بار عوض شده.

 

انگلستان: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور مدیریت میکنند.

ایران: اگر بخواهند از کسی هیچ استفاده ای نکنند، او را مشاور مدیریت میکنند.

 

انگلستان: اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی میکند و حتی ممکن است محاکمه شود.

ایران: اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدیر میشود و پست مدیریت جدید میگیرد.

 

انگلستان: مدیران بصورت مستقل استخدام و برکنار میشوند، ولی بصورت گروهی و هماهنگ کار میکنند.

ایران: مدیران بصورت مستقل و غیرهماهنگ کار میکنند، ولی بصورت گروهی استخدام و برکنار میشوند.

 

انگلستان: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی میدهند و با برخی مصاحبه میکنند.

ایران: برای استخدام مدیر، به فرد مورد نظر تلفن میکنند.

 

انگلستان: زمان پایان کار یک مدیر و شروع کار مدیر بعدی از قبل مشخص است.

ایران: مدیران در همان روز حکم مدیریت یا برکناریشان را میگیرند.

 

انگلستان: همه میدانند درآمد قانونی یک مدیر زیاد است.

ایران: مدیران انسانهای ساده زیستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد.

 

انگلستان: شما مدیرتان را با اسم کوچک صدا میزنید.

ایران: شما مدیرتان را صدا نمیزنید، چون اصلاً به شما وقت ملاقات نمیدهد.

 

انگلستان: برای مدیریت، سابقه کار مفید و لیاقت لازم است.

ایران: برای مدیریت، مورد اعتماد بودن کفایت میکند.

خاطرات حج عمره قسمت 5

تاریخ: جمعه یازدهم بهمن 1387 ساعت :20:1 
 
دلم میخواد لحظه لحظه حضورم را بنویسم که شما بدانید چه احساس زیبایی است. روزه بودم و همراه حاجیه خانمها (قبلا به مکه مشرف شده بودند) به زیارت حرم حضرت پیامبر رفتیم. قدم به قدم با آنها می رفتم. وضو در هتل گرفته بودیم. چقدر شلوغ بود. همانطور که قبلا گفتم دور مرقد کتابخانه گذاشته اند. اما معنویتی در حرم وجود دارد که انسان را ساعتها انجا نگه میدارد. دختر خانمی حدود ۲۴ ساله دیدم عرب بود. البته معلوم بود که عرب عربستان نبود. کنارم ایستاده بود و زار زار گریه میکرد. با انگلیسی دست و پا شکسته ملیتش را پرسیدم فلسطینی بود و شیعه. دانشجوی پزشکی بود. البته در فلسطین زندگی نمیکرد. او مقیم امریکا بود. اما میگفت عاشق کشورش است. جایی پیدا کردم و نشستیم. نماز زیارت را خواندیم و برای کسانی هم که از ایران سفارش کرده بودند بخصوص کارمند بانک نماز خواندم و دعا کردم. زنان مصری به ما ایرانی ها خیلی علاقه داشتند و بخاطر نوع چادر ما بخوبی می فهمیدند ایرانی هستیم. جلو می آمدند و ما را می بوسیدند. زنان مصری خیلی با محبت بودند. قرآنی از کتابخانه برداشتم و شروع به خواندن کردم خانمی جوان کنار دستم نشسته بود. دائم به من لبخند می زد. رو به او کردم و سلام کردم. با انگلیسی مثل خودم ناقص پرسید ایرانی هستی؟ جواب مثبت دادم . صحبت ما گرم شد میگفت چند سالی است که ازداوج کرده و بچه دار نشده میخواست که برایش دعا کنیم اسمش نعیمه بود. همراهان من میخواستند سری هم به پاساژها بزنند و من به همراه آنان رفتم. در پاساژ الطیبه با دو تا خانم مالزیایی دوست شدم که بعدا عکسهایی که گرفتیم را برای شما در وبلاگ قرار میدهم. من هر جا می روم قدری کنجکاو هستم و حتما خواهید گفت به زبان دیگر فضول. همانطور که همراهان من در مغازه ها می چرخیدند در یک مغازه اسباب فروشی متوفف شدم . جوانی حدود ۴۰ ساله که هم تیپ عربها نبود نظرم را جلب کرد. البته بسیاری از فروشنده ها افغانی و پاکستانی و تاجیک بودند اما این فرد شبیه هیچ کدام نبود. جلو رفتم و در مورد اینکه در مدینه کافی نت باز است یا خیر پرسیدم. گفت چند تایی است اما خانمها اجازه رفتن به کافی نت را ندارند. پرسید معلم هستی ؟ تعجب کردم فارسی خیلی خوب حرف می زد . گفتم شما ایرانی هستید؟ گفت نه اهل عربستان هستم . انگلیس درس خواندم  و چند سالی است به عربستان برگشتم. در مورد وضعیت مدینه پرسیدم و اینکه همه اینجا با حجاب هستند. راستی جوابش دادم که معلم نیستم اما قرآن تدریس میکنم. برای خانمهای محله خودمان. می گفت اینقدر سرتاسر سال ایرانی می آید که ما فارسی را بخوبی یاد گرفتیم. اگر شما ایرانی ها نباشید مغازه های عربها تعطیل می شود. هیچ کشوری مثل شماها خرید نمی کنند. گفتم دوری زدم همه جنسهای چینی است. گفت بله تمام عربستان را جنس چینی گرفته. در مورد وضعیت زنان در عربستان پرسیدم. گفت حق رانندگی ندارند. (دو پوشش زنان در انجا با روبنده و بدون روبنده نظر مرا جلب کرده بود) زنان روبنده ای اکثر مشکل اخلاقی دارند به همین خاطر روبنده می زنند تا کسی آنها را نشناسد. می بینی این جوانانی که کنار خیابان موبایل در دست دارند همه آدمهای فاسدی هستند. متاسفانه دختران بخاطر محدودیتی که دارند اکثرا بوسیله اینترنت که در خانه دارند با پسرها مشکلات اخلاقی دارند آنوقت قرار می گذارند و با روبنده می ایند و همدیگر را می بینند. در اینجا زن حق ندارد کنار دست شوهرش در ماشین بنشیند. معتقد بود ما در ایران خیلی پیشرفته هستیم. راست می گفت نسبت به عربستان . گفتم اینجا بوسیله پول نفت شترها تبدیل شده به بنز و بی ام و و چادرها به خانه های آنچنانی اما فرهنگ همان دوران جاهلیت است. در خصوص مردانی پرسیدم که چند زن دارند . می گفت اینجا عادی است . زن اول خود همسر دوم شوهرش را انتخاب می کند و به همین ترتیب تا چهارمین زن و قبلی ها همه کاره زن بعدی هستند. به زن خیلی اجحاف می شود. اما خانواده سلطنتی و پولداران زمانی که در عربستان هستند مثل بقیه رفتار می کنند اما تابستانها به سوئیس می روند و هیچ کس باور نمی کند اینها زنان و دختران نقابدار عربستان هستند. کنار سواحل آنجا را اشغال کرده اند. از وضعیت شیعیان پرسیدم . گفت با اینکه خودش اهل تسنن است اما دلش به حال شیعیان می سوزد . میگفت بدبخترین مردم عربستان شیعیان هستند. هنوز بیابان گرد هستند و در نظر داشتم که به رئیس کاروان بگویم ما را به دیدار شیعیان ببرند. در حال کسب اطلاعات از وضعیت مردم عربستان و بخصوص زنان بودم که همراهان من یعنی حاجیه خانمها به مغازه آمدند و کلی خرید کرده بودند. برایم جالب بود (البته خیلی دوستشان داشتم) که با این سن و سال چه زور بازویی دارند برای این همه خرید کمک کردم و کیسه هایی که دستشان بود را کمک کردم و با تشکر از جوان مغازه دار بطرف هتل راه افتادیم. نزدیک ظهر بود و بایستی حاجیه خانمها را به هتل می رساندم و ناهار آنها را گرم میکردم و خودم برای اقامه نماز ظهر به حرم برمی گشتم. در ضمن بخاطر وضعیت جسمانی همراهان من نمی توانستند در صف جماعت بایستند و نماز را در هتل می خواندند. تا قسمت بعدی  یا علی

خاطرات حج عمره قسمت 4

تاریخ: چهارشنبه نهم بهمن 1387 ساعت :12:24 
 

باید زودتر می خوابیدم که برای سحری بلند شوم . قرار گذاشته بودیم بعد از سحری خوردن به حرم برویم و نماز صبح را با جماعت بخوانیم. همراهان من به علت کهولت سن قادر به روزه گرفتن نبودند و من سحری را برای ناهار فردا ظهر آنان می اوردم. نماز صبح را با دوستان هم کاروانی به حرم حضرت پیامبر رفتیم. باز هم عجب بساطی این عربها به پا کرده بودند. وقت روزه آنها از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب بود. اذان صبح گفته بودن آنها همچنان در حال خوردن بودند. اینجا بود که فهمیدم ماه رمضان برای عربها بهترین وقت سفر کردن به خانه خدا است از تمام کشورهای عربی و اسلامی سیل جمعیت روانه شده بودند . بخصوص از مالزی بسیار بودند. نکته جالبی برای شما بگویم آسانسوری که در هتل بود در آن نوشته شده بود حداکثر ظرفیت ۱۰ نفر . ما ایرانیها تا ۱۳ یا گاهی ۱۴ نفر هم سوار می شدیم مشکلی نداشتیم اما امان از سوار شدن یک عرب زن یا مرد. سه تا ایرانی با سه تا عرب که می شد شش نفر اگر سوار اسانسور می شدیم قفل میکرد و اعلام میکرد خارج از ظرفیت  حال حساب کنید وزن و هیکل عربها چند برابر ما ایرانی ها بود.؟ خلاصه در عرض یکی دو ساعت چنان در حرم ریخت و پاش می شد که به زحمت می توانستیم از بین ظرفهای خرما و ... عبور کنیم و در عرض چند دقیقه ماشینهای نظافت همه را جارو می کردند و تمیز می شد گویی اصلا چیزی آنجا نبوده. جالب بود که نماز صبح را به امامت مفتی مدینه که خیلی زیبا و با قرائتی دلنشین نماز را تلاوت میکرد خواندیم. دور تا دور مرقد حضرت پیامبر کتابخانه گذاشته اند تا کسی به مرقد دست نزند. به نظر وهابیون عربستان زیارت مرقد پیامبر شرک محسوب می شد. نماز خواندیم و تا طلوع آفتاب در حرم نشستم و کتاب حج استاد شهید علی شریعتی را مطالعه کردم. بعد هم برای استراحت به هتل برگشتم . دو تا حاج خانم که با من بودند هنوز بیدار نشده بودند. بنا به عادت همیشگی که خانمهای مسن را مادر صدا می کردن این دو نفر هم مادر صدا میکردم و بسیاری از همکاروانی ها فکر میکردند هر دو مادر بزرگهای من هستند. هوای مدینه قدری سرد بود. روی تخت دراز کشیدم و بخاطر رعایت حال همراهانم سعی کردم از تلویزیون استفاده نکنم. نزدیک ساعت ۱۰ صبح بود که همراهان صدایم زدند و نمی دانستند که من تا ۸ صبح بیرون بوده ام. بلند شدم سلامی کردم و یکی با خنده گفت : همیشه همینقدر می خوابی ؟ بعد که برایشان تعریف کردم سحر رفته ام و برای ناهار انها هم غذا گرفتم خوشحال شدند و بنای شوخی را گذاشتند. شروع کردند به لباس پوشیدن تا با هم به حرم برویم قابل ذکر است که ماه مبارک رمضان در آنجا دو روز زودتر از ما در ایران شروع شده بود و روز ۲۸ ماه شعبان اول رمضان در آنجا بود و ما موظف بودیم طبق احکام و فتوای مراجع در ایران ماه رمضان را با انها شروع نمائیم.